گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

سراینده نامه باستان

ز فرشاد زین گونه زد داستان

که چون با فرینوش در نزد شاه

براندند لشکر چو صرصر به راه

ز آزرم ماندند یکبارگی

براندند بر دشت و که بارگی

فرستاد فرشاد پرخاشخر

ز بهر پژوهش یکی ره‌سپر

که مر سام را زان نکوهش کند

ز فرهنگ و مهوش پژوهش کند

روان شد چو از کاروان نامدار

سحرگه بیامد بر چشمه‌سار

سراپرده‌ای دید بر دشت بار

فروزان ز بس گوهر شاهوار

به پیرامنش لشکر پرهنر

ولیکن به آرام بنهاده سر

زمانی پژوهیده بر جا ستاد

پس آنگه بیامد به مانند باد

به نزد فرینوش و فرشاد شد

بدان سان که گفتی مگر باد شد

خروشید و گفت ای دلاور سران

پژوهش بسی کردم از برکران

رسیدم بر چشمه‌ساری فراز

بدیدم یکی خیمه و اسب و ساز

به پیراهن خیمه یک لشکری

به بر جمله را ساز گندآوری

همانا پریوش به خیمه در است

که پیرامن خیمه پرلشکر است

همانا که آن لشکر خلخ است

که یکسر سوی شهر چینشان رخ است

بتازید و تیغ از میان برکشید

ز آرام یکبارگی سرکشید

طلایه ندارد دو دیده به راه

سراسر به خواب اندرند آن سپاه

مگر دخت شه را به دست آورید

به سام نریمان شکست آورید

دلیران به یک ره جهاندند بور

رساندند بر چرخ گردنده شور

بدان گونه در راه فرشاد شد

که زی دامگه مرد صیاد شد

یکی بهره از تیره شب چون بماند

فرینوش خود را به ایشان رساند

سپه دید در خواب و دل بی‌هراس

نه بودش طلایه نه آوای پاس

برآورد تیغ و خروشید سخت

که فغفور چین باد فیروزبخت

سر و اختر سام بادانگون

تنش اوفتاده به گرداب خون

ز یک سو خروشید فرشاد گرد

از آن پس درآمد پی دستبرد

سپاهش رسیدند از پی چو باد

جهان شد پر از رنگ بیداد و داد

چو گردان بکردند بر کین شتاب

برآورد سر دیوزاده ز خواب

جهان دید پر مرد پولادپوش

به گردون رسیده ز هر سو خروش

سراسیمه شد دیوزاده ازان

به نزد پری‌دخت شد در زمان

برو بر خروشید کای ماهوش

دمی سر برآور ازین خواب خوش

که دشمن همین تاختن ساخته است

ز بهر شبیخون سرافراخته است

همه دشت پر نیزه و خنجر است

کران تا کران مرد رزم‌آور است

سبک خیز و بنشین به پشت سمند

مبادا که آید سرت زیر بند

پری‌دخت از خواب بر کرد سر

جهان دید پر بانگ تیر و تبر

ز غم شد گل سرخ او زردفام

بسی یاد کرد از گرانمایه سام

بپوشید ساز و برآمد به اسب

برانگیخت از جا چو آذرگشسب

بگشتند بر گرد لشکر چو دود

برانگیختند آنکه در خواب بود

سپاه از پی‌کین برآمد به بور

برآمد به چرخ برین بانگ شور

وز آن عرصه گیرودار سپاه

همان لحظه قلوش بیامد ز راه

به یاری فرهنگ و مهوش رسید

ابا لشکر تند و سرکش رسید

شب تار و رخشیدن تیغ تیز

سواران شده با اجل هم‌ستیز

سراسر جهان بود از شب سیاه

چو روز قیامت رخ پر گناه

چو پولاد زنگار خورده سپهر

نمی‌دید کس مرد را هیچ چهر

تو گفتی هوا دام اهریمن است

و یا آسمان با زمین دشمن است

چنان گرم شد سروران را ستیز

که جستند شیران ز بیشه گریز

چنان گرد بر شد به چرخ برین

که گفتی یکی شد زمان و زمین

تن کشته با خون به دریا شتافت

ز تن جان به سوی ثریا شتافت

به دریا چنان کشته انبوه شد

که از هول او دیو نستوه شد

ز خون شد چنان بحر چین لعل رنگ

که از خون بپوشید عیبه نهنگ

دمان دیوزاده ز هرسو چو ابر

برافراخته بال و یال سطبر

گهی رزم‌جو بود با چوبدست

گه از سنگ دشمن همی کرد پست

خروشان شدی چون دمنده نهنگ

دلیران کین شور بودی به چنگ

زدی بر سواران کین بر کمین

بدان سان که‌شان در ربودی ز زین

به یک سو پری‌دخت با تیغ تیز

درافکنده با سروران رستخیز

خروش فرینوش و فرشاد گرد

برافراخته سر پی دستبرد

به دست اندر آورده شمشیر کین

ز خون سرخ کرده‌ایم زمین

چنان رزم کردند تا روز شد

جهان همچو روی دلفروز شد

پری‌نوش بر دشت کین بنگرید

ز کشته در و دشت شد ناپدید

سپاهش یکی بهره گم گشته بود

ز کشته در و دشت چون پشته بود

برآشفت و نزدیک فرشاد شد

بدو گفت دشمن به ما شاد شد

نگه کن شده دشت کین پر ز خون

بود لشکر ما به خون در نگون

مرا و ترا گاه جنگ آمدست

که بر هر دومان دهر تنگ آمدست

اگر سر بپیچیم ازین رزمگاه

ز ما خون بریزد گرانمایه شاه

تو شوزی پری‌دخت مه‌رو به جنگ

که بر اهرمن من کنم روز تنگ

ز گفتش برافروخت فرشاد رو

به سوی پری‌دخت شد جنگجو

پری‌نوش زی دیوزاده چو باد

برانگیخت که پیکر دیوزاد

بیامد چو از ره بر او فراز

بدیدش کزو کس نیابد جواز

زمان تا زمان رای شیرآورد

یلان را ز باره به زیر آورد

برو بر خروشید کای اهرمن

بیا رزمجو شو زمانی به من

که سالار این لشکر اکنون منم

گه رزم و کین همچو آذر منم

پری‌نوش خوانده مرا شهریار

چو گیرد به کف باده خوشگوار

برو دیوزاده یکی بنگرید

چو شیر ژیان نعره‌ای برکشید

تو از من اگر رزم‌جوئی رواست

از آن رو که رزم تو ما را هواست

پری‌نوش بر کند از جا سمند

بیامد برانداخت بر وی کمند

ز شصتش چو شد در هوا خم خام

بدزدید سر دیوزاده ز دام

چو خم کمندش بپیچید سر

پناهید آنگاه بر دادگر