گنجور

 
خواجوی کرمانی

عنان برزده سر به صحرا نهاد

سرشکش روان رو به دریا نهاد

ز دست دلش دست بر دل بماند

ز خون جگر پای در گل بماند

چنان آتشی از جگر برفروخت

که از ماه تا برج ماهی بسوخت

هوا کله عنبرین بسته بود

زمانه به انفاس رو شسته بود

شب از ابر خم بر خم افکند جعد

شده کوس گردون‌بر از بانگ رعد

هوا هر نفس گشته کافوربیز

زمین هر طرف گشته کافورخیز

زده برق بر برق کهسار تیغ

روان گشته طوفان آبی ز میغ

تبیره زنان رعد در دمدمه

دم افسرده‌تر گشته مردم همه

زده باد بهمن دم از زمهریر

فرو رفته گیتی به دریای قیر

جهان رفته از برق و باران به باد

شبی زان صفت روزی کس مباد

نه راهی که آن را بود منزلی

نه بحری که پیدا بود ساحلی

همی سام می‌رفت رو در قفا

ز دلبر جدا مانده وز دل جدا

دمش بد ز سرما فسرده نفس

چو خر در دجل بازمانده فرس

نه روئی که روی آورد سوی یار

نه راهی که بیرون رود از دیار

نه صبری که برگردد از یار خویش

نه هوشی که گردد پی کار خویش

روان کرده در چشم‌ها چشم‌ها

ولیکن روان کرده در ره رها

گه از دیده زورق فکنده در آب

گه از سینه آتش زدی در سحاب

گهی باره در رود راندی ز خشم

گهی گفتی و خون فشاندی ز چشم

ز بس غصه با درد دل بود جفت

ز غم این نفس ابتدا کرد و گفت

ایا ابر تردامن تیره دل

ز دست توام پا فروشد به گل

ز تردامنی آب خود ریختی

ولی آتش از جانم انگیختی

سبک بادبان برکشیدی به ماه

شدی همچو گیسوی یارم سیاه

چرا تیره گرنه تو بخت منی

چرا سست و طرار و تردامنی

به در پرده‌ات پرده من مدر

مکن سرکشی از سرم درگذر

مرا از تو آخر چه آید به سر

که می بینمت سخت سستی و تر

به هر کوی پائی به سنگ آیدت

که آن سنگدل مهر ننمایدت

سرشکت چرا راه دریا گرفت

مگر کارت از چرخ بالا گرفت

تو می‌گرئی و برق می‌خنددت

چه گرئی که کس گریه نپسنددت

ترا بر هوا کار بر هم فتاد

کسی چون تو یا رب هوائی مباد

ز باران درم ریختی بر سرم

سیه‌رو چرائی چو داری کرم

نه بهمن و دم را ز بهمن زنی

چو ذالی و بی‌مهر و تر دامنی

گه از رعد دل در خروش آیدت

گه از رشک دریا به جوش آیدت

روی همچو لوکان سر در هوا

کف از لب فشانی بگو تا کجا

گهی دم ز کافور بیزی زنی

گهی لاف سیلاب‌خیزی زنی

بدین سان که که را گرفتی کمر

که اندازی از زخم تیرش سپر

نگویم که آب روانی کجا

اگر زانکه گویم نباشد روا

گر آبی ز دریا برآورده‌اند

ز دریا ترا بر سر آورده‌اند

مرا کین همه کام بر دل بماند

ز دست توام پای در گل بماند

تو چون برق جستی فتادی چرا

بجستی و بر باد دادی چرا

اگر بر دلم رحمت آری نکوست

که برقی است امشب که بر بام اوست

مکن تندی ای باد با روی سرد

فسرده دم و کژرو هرزه گرد

برو گرم دم‌سردی از حد مبر

به بادم مده از سرم درگذر

غمم همدم و ناله همره بسست

دلم همره و غصه محرم بسست

سرشک ار چه بازش نرانم ز چشم

برآنم که بازش برانم ز چشم

وگر دمبدم قاصدی بایدت

کزو آب بر روی کار آیدت

ببین کآب چشمم چه سان می‌رود

کز آن آب آب روان می‌رود

دلم چون بدان دل گسل بازماند

دل خسته را دل به دل بازماند

ولیکن همان به که در پیش اوست

که ریش است و او مرهم ریش اوست

ز ما عشقبازی نباشد خطا

وز آن ترکتازی نباشد خطا

بدین گونه می‌گفت و می‌راند اسب

ز چشم اشک می‌راند و می‌ماند اسب

نه کس همدش جز غم عشقبار

نه قلواد و نه قلوش غمگسار

چو در بند افتاد سام گزین

برفتند هر دو به خاور زمین

که بودند آن هر دو عاشق به سوز

به خاور رسیدند بر دلفروز

یکی مهرافروز را دل بداد

یکی شمسه از راه بردش چو باد

برفتند هر دو به خاورزمین

که تا لشکر آرند یکسر به چین

در آن شب کجا سام بیدل به راه

همی گفت و می‌راند تا صبح‌گاه

چو مرغ سحرخوان فغان برکشید

جهان مژده صبح صادق شنید

فلک، میغ را قبه در هم شکست

هوا از دم باد و باران بجست

دریده شد این پرده نیلگون

نهفته شدش طارم سرنگون

چو آن ابر بارنده محمل براند

سیاهی بر آن سبز گلشن نماند

بجنباند مرغ سحر بال را

به جنبش درآورد خلخال را

ز ناگه به سرچشمه‌ای در رسید

چراگاه و مأوای نخجیر دید

فرود آمد و اسب در بیشه راند

بر آن چشمه از چشمها خون فشاند

دلش پیش یار و غمش پیش دل

غم دلبرش مرهم ریش دل

نه در دل که از غم برد جان به در

نه در سر که بردارد از پای سر

چرا گر شده اسب که پیکرش

گذشته ز خون دل آب از سرش