گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

فلک حلقه‌ای از کمر ترکشت

شه سرکش چرخ ترکش کشت

چه گوئی ز راه دراز آمدم

برو باز شو کز تو باز آمدم

چه نامی که نامم بدادی به ننگ

مران بر زبانم که دادی به جنگ

قمررخ رخش را قمررخ نهاد

که رخ بر رخ چون تو فرخ نهاد

برو با نگاری که داری بساز

به زاری بسوز و به خواری بساز

مگو کز تو دل برنشاید گرفت

به یک دل دو دلبر نشاید گرفت

مرا چون تو پسته دهان تنگ نیست

که حاصل ز نام تو جز ننگ نیست

برو بازپس گرد و ره پیش‌گیر

سر ما نداری سر خویش گیر

کسی مرد سرپنج? عشق تست

که همچون تو قلب آید و نادرست

تو گویا که با عشق‌بازی کنی

که با هر کسی عشق‌بازی کنی

برفتی و نرد دغا باختی

زدی مهره لیکن خطا باختی

نگاری گرفتی که در خورد تست

به میدان خوبی هم‌آورد تست

کنون رحم کردی و بازآمدی

به بیچارگی چاره‌ساز آمدی

من و آرزویت کجا تا کجا

که ناید ز ترک ختائی خطا

تو در مهر چون بینمت ناتمام

چگونه پسندم ترا صبح و شام

گهی پاسبانم به زاری کشی

گهی باغبانم به خواری کشی

چو راز از دلی می‌گشادم چو اشک

که ازچشم مردم فتادم چو اشک

شدم در هوای تو رسوای دهر

به دیوانگی شهر گشتم به شهر

اگرچند روزی فتادی به بند

ولیکن مهی آمدت در کمند

من خسته در بند سودای تو

پریشان چو جعد سمن سای تو

نه کس همدمم جز دم صبحدم

نه کس همزبانم برون از قلم

به مهر تو زان سر برافراشتم

که سر چون قلم بر خطت داشتم

قلم این زمان از تو سر خواستست

که چو طره کج باختی راستست

دمت آتش است و تو افسرده‌ای

ولی درنگیرد غلط کرده‌ای

مزن دم که با ما نه‌ای هم‌نفس

فسونم مدم زانکه با دست و بس

نه طفلم که گوئی به یک دانه نار

ستانم ازو گوهر شاهوار

مرا گر تو گوئی که سروی رواست

ولیکن نیاید به قد تو راست

شکر خایم و تلخ پاسخ نیم

سمن بویم اما قمر رخ نیم

توئی آنکه از تو بسی فتنه خاست

ور از بنده آزاد گردی رواست

وگر زانکه بالای سر بینیم

به بام آمدم تا چو خور بینیم

منم ابر گرینده شب تا سحر

بود ابر گرینده بالای سر