همان لحظه چون سام مشکین نقاب
فرو رفته یک لحظه چشمش به خواب
خوشا طلعت دوست دیدن به خواب
ولی کس نبیند به شب آفتاب
خوشا با خیال سر زلف یار
رسن بازی دل به شبهای تار
خوشا با گل سنبل دلفروز
شب تیره در خواب بردن به روز
به شب چشم عاشق نبیند به خواب
مگر حسرت یار شبگون نقاب
چو شد شیرگیر آهویش مست خواب
درآمد ز هوشش از دست خواب
چو گلزار جنت یکی باغ دید
کران تا کران لاله و شنبلید
یکی بوستان چون رخ دلستان
همه بوستان سر به سر گلستان
روان گشته در پای آزاد سرو
پریچهرهای چون خرامان تذرو
به جلوه درآورده شمشاد را
چمان کرده مر سرو آزاد را
قدش سرو بر سرو سیمینش ماه
رخش ماه و شب را برو تکیهگاه
مهش مشک پوش و شبش مشک سای
غمش جانگزای و لبش جانفزای
چو خرم بهشتی پر از رنگ و بوی
سمن بوی و گل روی و زنجیر موی
خرامنده در پای سرو بلند
خم اندر خم آورده مشکین کمند
روان گشته با نرگس میپرست
چو گلدسته و دسته گل به دست
پراکنده گیسوی و دامنکشان
ز عنبرشکن طره عنبرفشان
پرستار با او دو نسرین عذار
یکی بر یمین و یکی بر یسار
ز زر بسته بر کوه سیمین کمر
روان کرده از لعل شیرین شکر
به بستان سرا این سرا در زدند
جهان را چو گیسوی بر هم زدند
که خیزید کان حور عین میرسد
پری دخت فغفور چین میرسد
چو بشنید نام پریدخت، سام
به گریه درآمد یل نیکنام
چو سروی به خاک رهش درفتاد
همانگه لب درفشان برگشاد
که ای مرهم ریش و آرام دل
دلم را لب لعل تو کام دل
شب زلفت از چین به شام اوفتاد
شکاریش لاغر به دام اوفتاد
من از زابل افتاده در چین به قید
تو در چین ز زابل درآورده صید
زهی کرده شام تو در چین کمند
تو در چین و آورده از چین کمند
میان تو موئی و از موی کم
من از غم چو موئی و از موی خم
چو هندوی زلف تو در آتشم
ز خورشید روی تو در تابشم
ز نقش رخت نسخهای دیدهام
چه نقشی که مثل تو نشنیدهام
تو در چین و نقش توام در خیال
چه نقشی که مثل تو باشد محال
من از نقش رویت در اندیشهام
که صورتپرستی شده پیشهام
تو در دلبری و من از دل، بری
بگو تا کی از دلبران دلبری
دلم را چو زلفت قراری مباد
مرا جز غمت غمگساری مباد
دو آهوی چشمم به صید تو شد
چو آهو گرفتار قید تو شد
دلم مدتی شد که در دست تست
گرفتار آن زلف چون شست تست
نشان تو میجویم از هر چه هست
حدیث تو میپرسم از هر که هست
چه نقشی تو ای لعبت آذری
که نقشی ندیدم بدین دلبری
زهی قامتت سرو آزاد دل
چو دادم ترا دل بده داد دل
کزین ره گر ازمات یاری رسد
وزین رهگذارت غباری رسد
مخور غم که این درد و غم بگذرد
چنین مگذر از ما که هم بگذرد
به فریاد ما رس که فریاد ما
ز چرخ برین بگذرد داد ما
غم کار ما خور که غمخوارهایم
بکن چار? ما که بیچارهایم
بت ماهپیکر مه مشک موی
گل یاسمن بوی گلبرگ روی
همه زلف عنبرشکن برشکست
به تنگ شکر نرخ شکر شکست
سر درج گوهرفشان برگشود
پس آنگه به پاسخ زبان برگشود
که ای فارغ از مهربانی و بس
چو سوسن سراسر زبانی و بس
کنون از پری دخت ناری تو یاد
که صید پریزاد گشتی چو باد
مرا چون میان اژدها هیچ نیست
کنون با توام در میان هیچ نیست
به بازار ما دل کجا شد درست
چه ارزد که قلب است و بس نادرست
تو بر تخت شاهی دعوی عشق
ندانسته رمزی ز دعوی عشق
مقام محبت سر تخت نیست
سرافکندگان را سر بخت نیست
اگر عاشقی ترک شاهی بده
به خون دل خود گواهی بده
دل دردمندت که دیوانهایست
به مستی و جانبازی افسانهایست
درین زلف مشکین چه کارش بود
کجا طاقت زخم مارش بود
که گفتست رو عاشقی پیش گیر
برو سر بنه یا سر خویش گیر
تو نیز ای دل تنگ از تنگنای
برون رو کز اینسان فراخست جای
چو افتاد آهوی سر در کمند
درین شهر تا کی بود زیر بند
برو ترک این محنتآباد گیر
لب دجله شهر بغداد گیر
چو ایوب دربند کرمان مباش
چو یعقوب دربند حرمان مباش
ز هر گوشه درمان دردی طلب
ز هر چشمهای آب خوردی طلب
برو دست ازین خودپرستی بدار
ز دریای غم دُر به شادی برآر
چو گل در برت طوف دیبا مپوش
چو به مشکبو باش و پشمینه پوش
کسانی که در نیستی خو کنند
زهستی تبرا چو خواجو کنند
چو بینی درین زلف پر پیچ و تاب
چه بینی درین نیم نرگس به خواب
چو در خوابی از حور عینی مرا
یقینم که در خواب بینی مرا
گر از چشمه چشمت آب آمدی
کیت در چنین ورطه خواب آمدی
تو در آتشی آبت آید به چشم
زهی چشم اگر خوابت آید به چشم
کجا سام چون این به گوش آمدش
دل خسته در بر به جوش آمدش
برآورد بانگ و درآمد ز خواب
ز چشمش روان گشت صد چشمه آب
برون آمد از قصر گوهرنگار
غریوان و گریان چو ابر بهار
بران بور سرکش برافکند زین
روان شد سوی مرز توران زمین
بری گشت از ملک و فرماندهی
ملول از سر تخت شاهنشهی
نه کس همرهاش جز غم عشق یار
نه کس همدمش جز دل بیقرار
عنان داد برق زمینکوب را
قرین گشته درد دل آشوب را
بدین گونه میراند با درد و غم
پس آنگه به سرحد چین زد علم
چو لعل خور از کان برآورد سر
ز زر بست کوه کمرکش کمر
شه مشرق از برز که تیغ زد
سر تیغ بر جوشن میغ زد
ز خاورزمین سام نیرم نژاد
به سرحد چین راند توسن چو باد
ز ناگه به منزلگهی در رسید
همه مرحله پر گل و سبز دید
درو کاروانی بد از مرد و زن
شده بر لب آبگیر انجمن
یکی پیر فرخنده سالار بار
بسی دیده نیک و بد روزگار
ز اندازه بیرون ورا سیم و زر
به پیشش غلامان زرینکمر
نژادش ز ایران و چینش مقام
چو سعد فلک پیر و سعدانش نام
چو مر سام را دید بر پای جست
رکابش ببوسید و بگرفت دست
ثنا گفت و بنشست و پیشش نشاند
ببوسید بر چشم خویشش نشاند
که شاد آمدی ای جوان نزد ما
شتابنده زین سان بگو تا کجا
بفرما که فرخنده نام تو چیست
مقامت کجا و نژادت ز کیست
بدو سام گفت ای جهاندیده پیر
دلم را حدیثت چو جان دلپذیر
غریبم ز زابل برون آمدم
ولی غرق دریای خون آمدم
بدان ای جهان دیده نیکنام
جهانت هوادار و بختت غلام
مرا ویس ویسان همی دان تو نام
به چینم هوا اوفتاده تمام
منم پور ویسان بازارگان
زبون گشته در دست خونخوارگان
ز بهر تجارت برون آمدم
ولی غرق دریای خون آمدم
که چون کوس رحلت بزد کاروان
رخ آورد سوی سفر در زمان
چهل زنگی دزد با تیغ و تیر
به تن همچو قار و بدن همچو قیر
ز دریا علم سوی صحرا زدند
ز ما موج خون بر ثریا زدند
ببردند با کاروان هر چه بود
بگشتند در کاروان هر که بود
من خسته را این تکاور سمند
از آن ورط? خون بدین جا فکند
تو هم بازگو یک به یک راز خویش
فروخوان سرانجام و آغاز خویش
که اینجا ز بهر که دارید جای
وز اینجا به سوی که دارید رای
گرانمایه سعدان بازارگان
برو آفرین کرد و گفت ای جوان
منم موبد دخت فغفور چین
ولیکن نژادم ز ایران زمین
بسی گرد عالم بگردیدهام
بد و نیک و شادی و غم دیدهام
ز روم آمدم سر نهاده به چین
چو آهوی مشکین فتاده به چین
تو شاد آمدی ای جوان پیش ما
که روی تو شد مرهم ریش ما
چنین روی زیبا به عالم کراست
به قدت نیاید سهی سرو راست
هر آن کو نگه کرد بر روی تو
شد آشفته چون زلف هندوی تو
کسی را شکیب از جمال تو نیست
تمنای هجر و فراق تو نیست
ولیکن دژی هست در رهگذر
ز رفعت به گردون برآورده سر
مر آن قلعه گنجینهدژ نام او
فلک کمترین پایه بام او
درو ژند جادو گرفته قرار
فروبسته بر مرغ و ماهی گذار
دگر زان که بیند یکی قافله
کند خوبرویان ز مردم یله
کسی را کجا هست روی نکو
سلامت نیارد شدن پیش او
کنون گر تو از ما نگردی ملول
به فرزندیت دارم اکنون قبول
ولی چون مرا با تو افتاده مهر
حذر کن ازین جادوی دیوچهر
کجا سام چون راز خود مینهفت
دعا کرد و دستش ببوسید و گفت
تو سالاری و من کمین بندهات
تو فرمانده و من سرافکندهات
ولیکن نیندیشم از جادوئی
به جادو نمایم کف موسوی
چو من برکشم تیغ خنجرگذار
ز جادو و دیوان برآرم دمار
بگفت این و بر کوه پیکر نشست
چو بر کوهه شیر نر پیل مست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این اشعار، شاعر به توصیف زیباییهای عالم خواب و عشق میپردازد. او حسرت دیدار محبوب را در شب و خواب دارد و برای مشاهده چهرهاش در عالم خیال شادمان است. در توصیف باغها و گلها، زیبایی محبوب و گذر زندگی معشوق را به تصویر میکشد. سام، شخصیت اصلی داستان، از عشق و غم فراق محبوبش صحبت میکند و به سفر و درد دلش میپردازد. او به دنیای جادو و دیوها نیز اشاره میکند و از خطراتی که در راه دارد سخن میگوید. در نهایت، با دوستش پیمان میبندد تا در برابر چالشها ایستادگی کند و عشقش را حفظ نماید. این شعر به طور کلی درباره جستجوی عشق، زیباییها و چالشهای زندگی است.
هوش مصنوعی: در آن لحظه، همچون سام که پوشش تیرهای بر چهرهاش دارد، یک آن چشمش به خواب رفت.
هوش مصنوعی: دیدن چهره دوست در خواب لذتبخش است، اما هیچکسی نمیتواند در شب، از تابش آفتاب بهرهمند شود.
هوش مصنوعی: خوشا به حال کسی که به یاد زیبایی موهای محبوبش، دلش را در شبهای تار زنده میکند و احساس خوشایندی دارد.
هوش مصنوعی: خوشا به حال کسی که در شب تار با عطر گل سنبل به آرامی خوابش ببرد و روز را با دلافزایی آن گل شروع کند.
هوش مصنوعی: عاشق در شب نمیتواند خواب راحتی ببیند، مگر اینکه حسرت دیدن یار در دلش باشد که با چهرهای مخفی در شب ظاهر میشود.
هوش مصنوعی: زمانی که شکارچی شیر، آهو را به دام میاندازد، آهو در حالی که غرق خواب و بیخبر از خطر است، از آگاهی و هوشیاری خود ناامید میشود.
هوش مصنوعی: در باغی مانند بهشت، چشماندازی دید که در آن از یک سو تا سوی دیگر، لالهها و گلهای شنبلید شکفتهاند.
هوش مصنوعی: یک باغ مثل چهره دلفریب است و تمام باغها سراسر گلزار هستند.
هوش مصنوعی: یک دختر زیبا و آزاد مانند سروها، با حرکتی نرم و دلنشین، به آرامی در کنار من قدم میزند.
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به زیبایی و ظرافت دو درخت اشاره میکند. او میگوید که یک شمشاد با حالت زیبایی خود جلوهگری میکند و در مقابل، سرو آزاد نیز به شکلی زیبا و استوار ایستاده است. این تصویرسازی نشاندهندهی هماهنگی و تنوع زیباییهای طبیعت است.
هوش مصنوعی: قد او مانند سرو است و چهرهاش همچون ماهی میدرخشد. زیباییاش به قدری است که شب و روز به او تکیه میکنند.
هوش مصنوعی: ماه او پوشیده از عطر مشک است و شب او هم مانند مشک خوشبو است. غم او زندگی را سخت و جانکاه میکند و لب او موجب حیات و شادابی میشود.
هوش مصنوعی: جایی شاداب و دلنشین مانند بهشت که پر از عطر و رنگ گلها و بوی خوش سمن است، همچنین زیبایی چهره و زنجیری از موی بلند دارد.
هوش مصنوعی: دختری با وقار و زیبایی در حال عبور از کنار درخت سرو بلند است و با حرکت دلربایش، کمند مشکی باری را به دور خود پیچیده است.
هوش مصنوعی: روح من به زیبایی و لطافت نرگس گویی رفته و مانند گلدستهای است که دسته گلی در دست دارد.
هوش مصنوعی: موهایش بههمریخته و دامنش را بهدلیل عطر خوشی که دارد به سمت خود میکشد، درحالیکه جمع شدن گیسوانش شبیه به زعفران زیبا و دلرباست.
هوش مصنوعی: پرستار در کنار او دو گل نسرین را دارد، یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ.
هوش مصنوعی: از زر دوخته شده، بر کمر یک کوه نقرهای، جلوهای زیبا و شیرین از مادهای خوشمزه و دلپذیر دارند.
هوش مصنوعی: به باغی رفتند و با آرامی در آنجا را زدند، مانند اینکه دنیا را با گیسوان در هم پیچیدهاند.
هوش مصنوعی: بیدار شوید! چون دختری زیبا و پر لطافت، از سرزمین چین به سوی ما میآید.
هوش مصنوعی: وقتی سام نام پریدخت را شنید، به شدت گریه کرد و دلی آکنده از احساس پیدا کرد.
هوش مصنوعی: وقتی که سرو به زمین افتاد، همان لحظه لبش شکفته و گلها را نمایان کرد.
هوش مصنوعی: ای مرهم زخم و آرامش دل من، لبهای سرخ تو، آرزوی دل من است.
هوش مصنوعی: شب زلف تو به قدری زیبا و دلربا بود که انگار شکارچی لاغری در دام آن گرفتار شد.
هوش مصنوعی: من از زابل به چین افتادهام و به واسطه تو در چین به دام افتادهام، این در حالی است که تو من را از زابل به دام کشیدهای.
هوش مصنوعی: شام دلربایت، با زیبایی و جذابیتش مانند کمندی است که از چین بافته شده و تو را به دام میاندازد.
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به نوعی حس جدایی و فراق را توصیف میکند. او بیان میکند که فاصله و جدایی بین او و محبوبش مانند یک تار مو است، بسیار نازک و کم، اما غم و اندوهی که در دل دارد، بسیار سنگین و عمیق است. به عبارتی، هر چهقدر که فاصله ظاهری بین آنها کم باشد، ولی غم و درد ناشی از دوری در دل او بسیار زیاد و طاقتفرساست.
هوش مصنوعی: توی زلف پرپیچ و خم تو مانند هندیها در آتش میسوزم، و از زیبایی چهرهات همچون تابش خورشید نور میگیرم.
هوش مصنوعی: از تصویر چهرهات نمونهای دیدهام که هیچ کدام مثل تو را نشنیدهام و وجود ندارند.
هوش مصنوعی: تو خودت در دنیای واقعی هستی و تصویر تو در ذهن من، چنان نقش و جزیی را دارد که هیچ چیزی دیگری نمیتواند شبیه به تو باشد.
هوش مصنوعی: من همواره در فکر زیبایی تو هستم و به همین خاطر، به تصویر تو دل بستهام.
هوش مصنوعی: تو در جلب محبت و زیبایی هستی و من از دل و احساساتم جدا شدهام؛ بگو این وضعیت تا چه زمانی ادامه خواهد داشت که دلبران همچنان دلربایی میکنند؟
هوش مصنوعی: دل من مانند زلف های تو آرامش ندارد و جز غم تو، کسی نیست که دلم را تسکین دهد.
هوش مصنوعی: دو آهو که نماد زیبایی و معصومیت هستند، به دام عشق تو افتادهاند، مانند آهوهایی که در تله گرفتار شدهاند. این تصویر نشاندهندهی تسلط و جاذبهی تو بر دلها و احساسات دیگران است؛ همانطور که آهو درگیر دام میشود، چشمانتظار عشق و محبت تو هستند.
هوش مصنوعی: مدتهاست که قلبم گرفتار زلف توست، زلفی که همچون شست تو زیبا و جذاب است.
هوش مصنوعی: مشتاق برای پیدا کردن نشانهها و آثار تو هستم و از هر کسی که میبینم درباره تو میپرسم.
هوش مصنوعی: ای معشوق آذری، تو چه زیبایی داری که هیچ کدام از زیباییها را تا به حال ندیدهام مثل تو.
هوش مصنوعی: چه خوب و زیباست قامت بلند تو، همچون سروِ آزاد. وقتی که دل مرا به تو دادم، دل خود را نیز به من بسپار.
هوش مصنوعی: اگر از این مسیر کمکی به من برسد و از این راه، نشانهای از تو پیدا کنم، همچنان که گرد و غباری از تو به جا میماند.
هوش مصنوعی: نگران نباش که این درد و غم هم میگذرد، هیچ وقت از ما فاصله نگیر چون همه چیز به گذر خواهد بود.
هوش مصنوعی: به کمک ما بیا، زیرا صدای ما از چرخ بالای آسمان عبور میکند و درخواست ما را به گوش میرساند.
هوش مصنوعی: غم را به جان بخریم، چه کاری از دست ما برمیآید؟ ما که خودشان در چنگال اندوه گرفتاریم و بیچارهایم.
هوش مصنوعی: زنی با چهره زیبا و قدی مانند ماه، با موهایی سیاه و خوشبو مانند یاسمن، که بوی دلانگیز گلبرگهایش در فضا پخش شده است.
هوش مصنوعی: همه زلفهای زیبا و دلربا او را در هم شکست و در نهایت، به خاطر جذابیتش، قیمت شکر هم کاهش پیدا کرد.
هوش مصنوعی: سر گنجینهای پر از جواهرات، سخن خود را آغاز کرد و سپس زبانش به پاسخگویی گشوده شد.
هوش مصنوعی: ای کسی که از مهر و محبت بینیازی و مانند سوسن، زبانت فقط زیبایی است و بس.
هوش مصنوعی: حالا به یاد آن دختر پریچهرهای باش که تو را به مانند نسیم در دام عشق گرفتار کرده است.
هوش مصنوعی: من در میان اژدها قرار دارم و چیزی از من باقی نمانده است، اما اکنون در کنار تو هستم و در این وضعیت هیچ چیزی وجود ندارد.
هوش مصنوعی: به بازار ما و دل ما کجا رفته است؟ واقعاً چه ارزشی دارد وقتی که قلب ما فقط به اشتباه و نادرستی مشغول است؟
هوش مصنوعی: تو بر تخت پادشاهی نشستهای، اما در ادعای عشق چیزی نمیدانی و از رازهای عشق بیخبری.
هوش مصنوعی: محبت جایگاه بالایی ندارد و افرادی که در عشق و محبت سرافکنده هستند، از خوشبختی به دورند.
هوش مصنوعی: اگر عاشق هستی، حتی اگر در مقام پادشاهی قرار داشته باشی، باید با قلبی جگرسوز و رنج دیده، بر عشق خود شهادت دهی.
هوش مصنوعی: دل پر از درد تو که دیوانه شده است، به مانند داستانی است از عشق و فداکاری.
هوش مصنوعی: در این زلف سیاه چه چیزی نهفته است که چطور میتواند عذاب و درد ناشی از نیش مار را تحمل کند؟
هوش مصنوعی: کسی گفته است که اگر عاشق شدهای، باید با قاطعیت عمل کنی یا خود را در مسیر عشق قرار دهی.
هوش مصنوعی: ای دل غمگین، از این تنگنایی که در آن هستی بیرون برو؛ چون سرای وسیعتری در انتظار توست.
هوش مصنوعی: وقتی آهویی به دام میافتد و در این شهر گرفتار میشود، تا کی باید زیر فشار و بند بماند؟
هوش مصنوعی: به جایی برو که از رنج و مشکلات فاصله بگیری و در کنار دجله، در شهر بغداد آرامش پیدا کنی.
هوش مصنوعی: مانند ایوبی که در بند کرمان است نباش و مانند یعقوبی که در بند حرمان است هم نباش.
هوش مصنوعی: از هر گوشهای به دنبال درمان دردهای خود برو، و از هر چشمهای آب بنوش و آرامش بگیر.
هوش مصنوعی: از خودخواهی دست بردار و از دریاچهی غم، مرواریدی از شادی بیرون بیاور.
هوش مصنوعی: مانند گل، زیبایی و ظرافت خود را در آغوش بگیر و نگذار که تیره و تار شود. مانند کسی که عطر و دلنوازی دارد، با پوشش دلنشین خود را بپوشان.
هوش مصنوعی: افرادی که به دنیای بیوجودی عادت کنند، به زندگی دنیوی و مادی پشت کرده و از آن دور میشوند.
هوش مصنوعی: وقتی در این زلفهای پرپیچ و تاب را میبینی، چه چیزی در این نیمه نرگس خوابآلود میبینی؟
هوش مصنوعی: وقتی در خواب هستی، از زیباییها و معشوقهها به من اطمینان دارم که تو هم در خواب من را خواهی دید.
هوش مصنوعی: اگر از چشمانت اشکی بریزی، دیگر چرا در این خواب عمیق فرورفتهای؟
هوش مصنوعی: اگر در آتش باشی، آب برایت به چشم میآید و این نشان دهندهی عمیق بودن درد توست. اگر در خواب بروی، حتی در خواب نیز آن درد را حس خواهی کرد.
هوش مصنوعی: کجا سام، با این حالتی که دلش داغ است، صدای خوشی به گوشش رسید و دلش دوباره شاد شد.
هوش مصنوعی: در اینجا، صدای بلندی به گوش میرسد و از خواب بیدار میشود. چشمان او باز میشوند و ناگهان آبهای بسیاری از آنها جاری میشود.
هوش مصنوعی: دختری زیبا و معصوم از قصر خود بیرون آمد و مانند ابرهای بهاری از چشمانش اشک میریخت.
هوش مصنوعی: سپهسالار قویدست و نیرومند، با قدرت و شجاعت بر سرکشهای سرسخت غلبه کرد و اکنون در مسیر سرزمین توران حرکت میکند.
هوش مصنوعی: او از سلطنت و فرمانروایی خسته شده و از زندگی در کاخ شاهی دلزده است.
هوش مصنوعی: تنها غم عشق یار همراه اوست و هیچ همدمی جز دل بیقرار خودش ندارد.
هوش مصنوعی: رعد و برق در آسمان بر فراز زمین، با احساسهای تند و دردناک قلب انسانها هماهنگ شده است.
هوش مصنوعی: او با درد و غم به سوی مقصدش میرود و در نهایت، پرچم پیروزی را در سرزمین چین به اهتزاز درمیآورد.
هوش مصنوعی: وقتی که لعل (سنگ قیمتی) از دل زمین بیرون میآید، زینتبخش و زیبا است و مانند کوه، کمرش را به رخ میکشد.
هوش مصنوعی: سلطان شرق، از شدت قدرت و شجاعت، مانند شمشیری که بر روی زرهای برنده میزند، بر دشمنانش حملهور میشود.
هوش مصنوعی: از زمین خاور، سام نژاد به سمت مرز چین رفت، درست مانند باد که به سرعت میوزد.
هوش مصنوعی: به طور ناگهانی به جایی رسید که همهجا پر از گل و سبز بود.
هوش مصنوعی: در کنار آبگیر، گروهی از مردان و زنان جمع شدهاند و مشغول به کار و فعالیت هستند.
هوش مصنوعی: یک فرد سالخورده و بزرگوار که تجربههای زیادی از روزگار دارد، به خوبی هم خوبها و هم بدهای زندگی را دیده است.
هوش مصنوعی: او از هر حدی فراتر است و به خاطر او، غلامان با کمربندهای زرین در پیشش قرار دارند.
هوش مصنوعی: نژاد او از ایران است و جایگاهش مشابه سعد، یعنی خوشبختی و سعادت را به همراه دارد. او مانند سعدان، که به خوشی و موفقیت معروف است، شناخته میشود.
هوش مصنوعی: وقتی سام را دید، بر روی پا بلند شد، رکاب او را بوسید و دستش را گرفت.
هوش مصنوعی: او مدح و ستایش گفت و سپس نشست و فردی را پیش خود نشاند. او را بوسید و بر چشمش گذاشت.
هوش مصنوعی: ای جوان، خوش آمدی! با این شتاب نزد ما آمدهای، حالا بگو تا کجا قصد داری بروی.
هوش مصنوعی: بفرمایید نام خوشیمن شما چیست، مقام شما کجاست و نژادتان از کدام خانواده است؟
هوش مصنوعی: به او گفت: ای پیر با تجربه و عالم، سخنان تو برای من مانند جان و روح دلپذیر است.
هوش مصنوعی: من از زابل بیرون آمدهام و در حالی که غریب هستم، به دریای خون فرو رفتهام.
هوش مصنوعی: ای کسی که در جهان آگاه و معروف هستی، بدان که دنیا حامی تو است و سرنوشتت همچون خدمتکاری در اختیار تو قرار دارد.
هوش مصنوعی: تو نام من را ویس میدانی و همواره به یاد من هستی، اما وقتی به یاد او میافتم، تمامی احساساتم غمگین میشود.
هوش مصنوعی: من فرزند ویسان هستم، با زبانی زیرک و تیز که اکنون در چنگال انسانهای بیرحم به دام افتادهام.
هوش مصنوعی: برای تجارت از خانه بیرون آمدم، اما در نهایت در دریای خون غرق شدم.
هوش مصنوعی: زمانی که صدای ناقوس مرگ به گوش میرسد، کاروان زندگی به سمت سفر و خداحافظی حرکت میکند.
هوش مصنوعی: یک دزد بیرحم و خطرناک با سلاحهای مرگبار به تن خود، همچنان که در شرایط سخت و خطرناک قرار دارد. وجود او به اندازهای تاریک و سنگین است که شبیه به مادهای چسبناک و سیاه به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: از دریا علم و دانش را به سوی بیابان فرستادند و از ما، امواج خون به آسمان ارسال شد.
هوش مصنوعی: هر چیزی که بود، با کاروان بردند و هر کسی هم که بود، در کاروان بازگشت.
هوش مصنوعی: من را، که خستهام، این اسب نیرومند از آن دشت دور با خون به این مکان پرتاب کرده است.
هوش مصنوعی: تو نیز یکی یکی رازهای خود را بیان کن و سرانجام و ابتدایت را از دل بکشید.
هوش مصنوعی: این مکان برای چه کسی است و شما به کجا میخواهید بروید؟
هوش مصنوعی: سعدان باارزشی که در میان بازار بود، به جوانی اشاره کرد و او را ستایش نمود.
هوش مصنوعی: من موبد دختر پادشاه چین هستم، اما اصل و نسبم از سرزمین ایران است.
هوش مصنوعی: من در جهان بسیار گشتهام و تجربههای خوب و بد و همچنین شادی و غم را دیدهام.
هوش مصنوعی: از روم به چین آمدهام، همانطور که آهوی مشکین در دشتها در افتاده است.
هوش مصنوعی: تو ای جوان، با آمدنت به ما شادی بخشیدی، چرا که چهرهات برای ما تسکینی بر زخمها و غمهایمان شده است.
هوش مصنوعی: این چهره زیبا به چه کسی قابل مقایسه است؟ قامت تو آنقدر بلند و باریک است که هیچ درختی به آن نمیرسد.
هوش مصنوعی: هر کسی که به چهرهات نگاه کند، مانند زلفهای پیچیده و پیچخوردهات در دلش آشفتگی ایجاد میشود.
هوش مصنوعی: هیچکس نمیتواند از زیبایی تو بیتابی کند و کسی آرزوی دوری و جدایی از تو را ندارد.
هوش مصنوعی: اما در مسیر آسمان، دژی وجود دارد که از بلندیهای آسمان به وجود آمده است.
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف یک قلعه میپردازد که به عنوان یک گنجینه شناخته میشود. نام آن قلعه مانند دژی مستحکم است و آسمان به معنای نمادین، پایینترین سطح آن را تشکیل میدهد. به طور کلی، تصویرسازی از یک مکان با ارزش و قدرتمند است که در عین حال، علو و بزرگمنشی خود را به نمایش میگذارد.
هوش مصنوعی: در باغ و دشت، جادوگری به دام کشیده و کنترل کرده است، اوقات آرامی را بر پرندگان و ماهیها بگذران.
هوش مصنوعی: کسی که زیبایی را در دیگران میبیند، بهراحتی قافلهای از آراستگان و شیکپوشان را از بین مردم بیخبر و ساده میسازد.
هوش مصنوعی: هیچ کسی که دارای چهره زیبا و دلنشین باشد، نمیتواند به سلامت و با آرامش در کنار او حضور پیدا کند.
هوش مصنوعی: حالا اگر از ما دلخور شوی، به خاطر فرزندیات این موضوع را میپذیریم.
هوش مصنوعی: اما چون رابطه من با تو بر اساس محبت است، از این جادوی زیبا و فریبا پرهیز کن.
هوش مصنوعی: سام، از روی راز و دلداشتی که در دل داشت، دعا کرد و دستش را بوسید و گفت.
هوش مصنوعی: تو شخص با بزرگی هستی و من در گوشهای به انتظار تو نشستهام. تو کسی هستی که فرمان میدهی و من در مقابل تو احساس حقارت و خضوع میکنم.
هوش مصنوعی: اما من به فکر جادو نیستم، بلکه با انجام کارهایی شگفتانگیز، تواناییهای خود را به نمایش میگذارم.
هوش مصنوعی: وقتی من تیغ خود را به اهتزاز درآورم، از جادو و دیوان کسانی که بر من چیره شدهاند، نهایت آزار و نابودی را خواهم آورد.
هوش مصنوعی: او این را گفت و بر بالای کوه نشسته است، مانند شیری نر و فربه که بر روی کوهی استوار ایستاده.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.