گنجور

 
خواجوی کرمانی

چو دید آنکه با دختری خوب روی

سخن گفت و پر رشک گردید ازوی

ز افسون‌گری سام را در ربود

به روی هوا رفت مانند دود

بر مرغزاریش آورد باز

وز آن پس درآمد به سوز و گداز

که ای نامور کام من کن روا

ممان تا ز هجران شوم بینوا

ز عشق ار چه با درد و غم همرهم

شب و روز از حال تو آگهم

اگرچه نهانم تو را در نظر

ولی هستم از حال تو باخبر

ز جور تو بر لب مرا جان رسید

خروشم به گردون گردان رسید

ندارم اگرچه پریدخت روی

مکن سرکشی چون منم مهرجوی

به خوبی نیم ز آذرافروز کم

چرا او بود شاد و من در الم

همه پیکری شهره‌ام در پری

تو خود بر رخ من چرا ننگری

دمی شاد کن عالم افروز را

چنین تا یکی شب کند روز را

سخنهای او چون که بشنید سام

بگفتا نبینی ز من هیچ کام

مرا آرزوی پری‌دخت و بس

که او چون گل است و توئی همچو خس

پری زین برآشفته گردید و گفت

که اکنون سخنها ندارم نهفت

چو از من رخ خویش برتافتی

سوی وادی جور بشتافتی

مرا هم بود چنگ کینه دراز

چو بینم که محرومی آمد فراز

رخ از مهر تابم سوی کین روم

به ایوان شاهنشه چین روم

پری‌دخت را در ربایم زگاه

همه روز شادیش سازم تباه

کمین برگشایم به تو ناگهان

به کین چون بپردازم از وی روان

اگر شیر جنگی و یا اژدها

چو من خشم گیرم نگردی رها

جهانجو چو بشنید این گفتگو

زاندیش? او برافروخت رو

به دل گفت اگر برگشاید کمین

نهانی به ایوان فغفور چین

مرا بخت فرخ درآید به خواب

نبینم مر آن زلف پر پیچ و تاب

کند چون پری‌دخت را دل نژند

مرا نیز از کین رساند گزند

چو او تند گردید نرمی کنم

زمانی به گفتار گرمی کنم

مگر کش ز گفتار باز آورم

ابر شادی او را فراز آورم

همان‌گه بپیچید از دادرسی

بدو گفت کای شاه خیل پری

چو دانی که هستم بسی دل فکار

ز من دور گردیده صبر و قرار

دگر همچو تو بی‌قراری ز من

همان نیز شادی نداری ز من

ولیکن مرا بخش چندان امان

که بینم رخ یار شیرین زبان

پس آنگه به شادی دهم کام تو

به نیکی شوم هر زمان رام تو

برافروخت رخ عالم‌افروز ازو

دعا کرد بر شیر پرخاش‌جو

بسی شادمان گشت از پاسخش

بیامد بسی بوسه زد بر رخش

زمانی چو شد پهلو نیک رای

بگفتش مرا بر به بستانسرای

که هستند دل خسته آن انجمن

نه بینند در بزم چون روی من

پذیرفت گفتار او را پری

به جا باز بردش به افسونگری

سبک سام یل سوی قلواد شد

ازو انجمن سر به سر شاد شد

پس آن گه به شادی دمی دم زدند

ز می آب بر آتش غم زدند

عقاب سفیده چو پر برکشید

غراب شب از آشیان بر پرید

خور از تیغ که آتشی برفروخت

شب تیره را همچو هندو بسوخت