گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

برش رفت و زد بر سرش ناگهان

که از وی به یک ره بپرید جان

به پا اندر آمد به ناگه سرش

خور ماهیان شد همه پیکرش

جهان پهلوان چون بپرداخت زو

برآمد بر آن زنگیان‌ های و هو

سراسر به سام اندر آویختند

چو چیره نگشتند بگریختند

جهانجو سوی بیشه چون باد شد

چو آتش به نزدیک قلواد شد

ورا دید بسته به زنجیر و بند

دو نرگس پر آب و روانش نژند

بدو گفت مندیش و انده مدار

که گشتی ز چنگ بلا رستگار

سبک پیش او شد بیازید دست

همه بند و زنجیر در هم شکست

ز سوداگران هر که در بند بود

رهانید در بند لختی غنود

وز آن پس از آن زنگیان هر که دید

به نیروی مردی روانش برید

برو آفرین خوان شدند کاروان

که چون تو دگر کس ندارد توان

پس آنگه به بیشه هر آن چیز بود

سراسر به کشتی کشیدند زود

وز آن پس به کشتی نشستند شاد

بدیشان خدا داد باد مراد

نکردند یک هفته جائی درنگ

سوی شهر بربر رسیدند تنگ

ز کشتی برفتند یکسر به شهر

ز گشت سپهر برین شادبهر

یکی کلبه بگرفت فرخنده سام

ابا او کجا بود قلواد رام

ز کلبه جهان پهلوان سپاه

یکی روز آمد به بازارگاه

جوانی همی بود با رای و هوش

ورا نام سعدان گوهر فروش

بدو یار گردید فرخنده سام

نشستی به نزدش صبا تا به شام

سگالش گرفت او ازو رازها

همان در نهانی ازو سازها

یکی روز در پیش گوهر فروش

همی بد که برخاست هر سو خروش

شد از بس تکاپو هوا همچو نیل

پدیدار آمد یکی ژنده‌پیل

چنین گفت سعدان به سام دلیر

کز ایدر چو بادی ره دره گیر

که پیل شه بربر از زیر بند

رها شد مبادا که یابی گزند

بگفت این سخن همچو صرصر بجست

نجنبید پهلو ز جای نشست

ز مردم تهی گشت بازارگاه

برفتند افتان و خیزان به راه

چو بازار خالی شد از مردمان

روان شد سوی سام پیل دمان

سبک سام قد یلی برفراشت

دو پایش گرفت و به جا برنداشت

همه شهر ماندند ازو در شگفت

ازو هرکسی لب به دندان گرفت

رسیدند چون پیل‌بانان بدو

سراسر شدند آفرین خوان بدو

که کاری چنین در جهان کس نکرد

ز پهلونژادان مردان مرد

مرآن پیل را پهلوان بلند

همانگه درآورد در زیر بند

بر شاه بربر از آن پیلتن

خبر شد بخواندش در آن انجمن

چو آمد ببوسید روی زمین

ابرشاه بربر گرفت آفرین

ز یال و برش شد بسی در شگفت

نشاندش بر خویش و شادی گرفت

یکی مجلس آراست همچون بهشت

پریزاده خوبان حوری سرشت

نشستند در مجلس شاهوار

ابا یاره و طوق و با گوشوار

می ارغوانی و آواز دف

فکنده بسی شورش از هر طرف

چو شه گشت مست از می لعل فام

یکی آه از دل برآورد سام

ز عشق آتشی آن چنان برفروخت

که شه را ز اندوه او دل بسوخت

بپرسید نام جهانجوی مرد

بدو نام خود پهلوان یاد کرد

همی گفت کای شاه فرخنده نام

چه پرسی منم بخت برگشته سام

نریمان جنگی مرا بد پدر

ز جمشید دارم نژاد و گُهر

از آن پس چو چنگ سخن ساز کرد

در رازهای نهان باز کرد

ز گور و ز باغ و ز کار پری

سخن راند با شاه با داوری

بگفت و بنالید از درد یار

بدان سان که شد شه ز دادش فکار

چو دانست کو سام رزم‌آزماست

سوی شهر ترکان چینش هواست

فرود آمد از تخت اندر زمان

کمر بست در خدمت پهلوان

وز آن پس بگفت آرزوی دلم

برآور که غم شد همه حاصلم

برآری اگر آرزوی مرا

کنی لعل مانند روی مرا

که من بنده‌ باشم ترا در جهان

نپیچم سر از مهر تا جاودان

یکی بیشه نزدیکی شهر ماست

وز آن بیشه بر ما فراوان بلاست

یکی اژدها پیل‌پیکر به تن

همی زهر بارد به قهر از دهن

بسی سال کان اژدهای پلید

شده اندرین کوه بیشه پدید

مر او را بود هشت پا و دو سر

سرش از دو تا پای زیر و زبر

هزاران خط و خال در پشت او

دو صد شیر درنده در مشت او

ابر پای چون نوک شمشیر تیز

که خلق جهانی ازو در گریز

چو آتش فشاند زمین و زمان

بسوزد از آن مار تیره روان

تنش چنگ شیر است و هم گوش پیل

رود نعره‌اش تا صد و چهار میل

شگفتی‌ایست جویای خون آمده

ز دریای خاور برون آمده

دهی چند بود اندر آن روزگار

فزون از دو پنجه همه گشت زار

همه مردم و چارپا در خورش

تن هر یک از آن خورش پرورش

همه از تف دود او خسته شد

ازو خود ره کاروان بسته شد

برفتند یکسر به مازندران

سوی چشمه و آبهای روان

در آن مسکن و جای خود ساختند

ز بهر معیشت بپرداختند

همی خواهم ای پهلوان دلیر

که داری تن پیل و چنگال شیر

که این اژدها را به خاک افکنی

به توفیق یزدان پاک افکنی

سپهبد پذیرفت از آن رزم‌زن

جهان را رهانم ازین اهرمن

بگفت و نشست از بر باد پای

شه بربرستان درآمد ز جای

سپاهی گران شد برو انجمن

همه در شگفتی از آن پیلتن

ابا سام فرخنده، قلواد بود

که از مهربانی او شاد بود

سپه برد تا نزد بیشه رسید

بر بیشه صف سپه برکشید

در آن تنگ درهم یکی بیشه بود

که رفتن درو کار اندیشه بود

درختانش سر بر کشیده به سر

چو خط دبیران یک اندر دگر

همه شاخها تا به چرخ کبود

به هم درفکنده چو تار و چو پود

تو گفتی سپاه است در جنگ سخت

بهم رفته آن شاخهای درخت

مر آن شاخهاشان همه پر ز بار

سر برگ‌ها و سنان نوک خار

ز بس برگ بودش گه بادبیز

گرفتی جهان هر زمان رستخیز

ندیده کسی اندر آن آفتاب

نرفتی در آن بیشه هرگز عقاب

چو سام یل آن بیشه را بنگرید

شکفته شدش چون گل شنبلید

پس آنگه به شه گفت سام دلیر

که ای شاه با تاج و تخت و سریر

روم سوی بیشه چو مردان مرد

برآرم ازین دو یکی تیره گرد

به توفیق دادار پروردگار

ازین اژدها من برآرم و دمار