گنجور

 
خواجوی کرمانی

چو آگه نه اید از دل ریش من

مرانید ازین سان سخن پیش من

مرا نقش دیوار دانید و بس

که ناید به چشمم کنون نقش کس

مه عالم آرا به طلعت نکوست

ولی جان ندارد بر نقش دوست

دلم را نباشد جز او دلپذیر

که از جان گریز است زو ناگزیر

دلم فتنه آن پری‌پیکر است

که در عین معنی به چشم و سراست

به وصلش کجا باشدم دست رس

که در چشم عنقا نیاید مگس

نه آنم که برگردم از بهر دوست

که من نقش دیوارم و جانم اوست

پیامم بر پیر مادر برید

دل دردمندش به دست آورید

بگوئید کان کت جگر گوشه بود

دلت را ز خون جگر توشه بود

به خون جگر پرورانیدیش

نمی‌زیستی گر نمی‌دیدیش

کنون رفت و جان را به جانان سپرد

کزین گونه نخجیرش از راه برد

روان گشت و راه ختا برگرفت

چه باشد ختا راه دیگر گرفت

اگر پرسد از من منوچهر شاه

بگوئید کان شاه گیتی‌پناه

که سام نریمان چو پر برگشاد

روان گشت روزی خطا بر نهاد

یکی گورش از راه بیرون فکند

به چشم چو آهوش در خون فکند

چو باد بهار از قفایش ببرد

چو آهوی چین تا ختایش ببرد

یکی لعبت از پرده بنمود چهر

دل از پرده بیرون فتادش ز مهر

چو زلف کجش بر زمین اوفتاد

برآشفت وانگه به چین اوفتاد

خطا کرد و راه ختن برگرفت

دل خسته از جان و تن برگرفت

به چین شد به بوی سر زلف یار

که در چین توان یافت مشک تتار

ازین ره کجا جان به منزل برد

وزین ورطه کشتی به ساحل برد

ولیکن اگر بخت یاری کند

غم دلبرش غم‌گساری کند

به چین حلقه زلف چون عنبرش

به دست آورد یا رود بر سرش

وگر زان که او را سرآید زمان

تو ای شاه فیروز جاویدمان

بگفت این و بر کرد مرکب ز جای

به پیش اندر آورد راه ختای