گنجور

 
خواجوی کرمانی

سپیده بغرید عوج پلید

چنین کرد آواز سوی شدید

که فرمای تا لشکری صف کشند

ز نیرو همه شعله تف کشند

که امروز من اندرین دشت جنگ

بکوشم چو مردان کین بی‌درنگ

ببینی که سام نریمان‌ راد

چگونه دهم پیکر او به باد

بگفت این و کشتی می درکشید

چو دریای عمان همی بردمید

برآمد غو کوس و بانگ نفیر

بپیچید آن بانگ در گوش شیر

ز که سر پلنگ و ز دریا نهنگ

نجنبید آسیمه از بیم جنگ

زمانه دگر ره درآمد به جوش

ز بوق دمنده بدرید گوش

ز شیپور و آواز زرینه خم

زمین و زمان گشت یکباره کم

زمین از پی پیل برکنده شد

بساطی ز خون باز افکنده شد

درختی ز هر سو شد افراخته

یکی طرح ماتم درانداخته

شده آسمان زرد و سرخ و بنفش

زمین سر به سر زیر زرینه‌کفش

پسش لشکر عادیان بی‌شمار

گرفته به نیزه در کارزار

بشد عوج بر میمنه جایگیر

پس و پشت او لشکری همچو قیر

سوی میسره رفت پس قهقهام

تو گفتی هژبریست اندر کنام

سوی قلبگه رفت جنگی شدید

زمانه ز گردش بشد ناپدید

جهان شد سیه از کران تا کران

ز بس مرد جنگی و گرز گران

نبد مور را راه بر دشت جنگ

ز بس نره دیوان کمربسته تنگ

از آن روی نوشاد و طنجه سپاه

کشیدند بر دشت آوردگاه

به یک سوی تسلیم شه جای کرد

درفش پری‌پیکرش پای کرد

پس و پشت او جای دیو و پری

گره بر جبین سر پر از داوری

ابر میمنه لشکرش صف کشید

که از مهر تابنده او تف کشید

چو نوشاد و طنجه سوی میسره

ستاده به میدان گرگ و بره

به قلب اندر آن سام جنگی سپاه

به پشت غراب تکاور به جا

دو لشکر بدین رزم‌اندر جهان

ندیده کسی از کهان و مهان

اجل در گریز و قضا در ستیز

قدر پرنهیب و جهان رستخیز

چو سام سپهبد چنان کار دید

جهان را از آن لشکری تار دید

بنالید بر داور کردگار

ازو خواست فیروزی کارزار

که با عوج جنگی نبرد آورد

بدان تا سرش زیر گرد آورد

یکی نعره برداشت بر دشت جنگ

که لرزید در آب دریا نهنگ

بپیچید آواز بر آسمان

زمین جست از پیکر او امان

چو بشنید آن نعره سام، عوج

یکی نعره زد آن پلید لجوج

که شد روی گیتی سراسر خراب

نه خشکی بماند و نه دریای آب

نه مرغ و نه ماه ی نه دیو و نه دد

جهان پاک شد از همه نیک و بد

نبودی اگر سام یزدان پرست

از آن نعره می‌گشت با خاک پست

چنین گفت کز سام نیرم‌نژاد

که در رزم آرد به آورد یاد

همی مرد جوید میان دو صف

ز کینه به لبها برآورده کف

گهی رزم جوید همی ز ابرها

شتابد گهی سوی نر اژدها

طلسمات را گاه بر هم زند

بجز روز آورد دم کم زند

نیارد به روی خودش گاه رزم

همی رزم جوید به هنگام بزم

درآید ببیند که چون است جنگ

که تا اندر آید سرش زیر سنگ

سپهبد چو بشنید آواز او

بدان برز و بالا و آن ساز او

چنین گفت با لشکری پهلوان

که ای نامداران روشن روان

ندیدست گرشسب ازین گونه جنگ

نه بابم نریمان فیروزچنگ

نه جمشید و طهمورث دیوبند

چنین دیو ناورد کس در کمند

نگیرد کس این را به بازوی زور

مگر چرخ گردون دهد فر و زور

نبودست این را کسی هم نبرد

بدین‌گونه بالا ندیدست مرد

مگر آفریننده روزگار

مرا یار باشد درین کارزار

وگرنه بدین هیکل و زور و فر

کجا دست یابم بدین خیره سر

دو صد همچو من تا کمربند اوست

چنین قد و ترکیب در بند اوست

نه چرخ و نه اختر نه ماه و نه شید

ندیده بدین سان دلیر پلید

نه آدم نه جنی نه دیو و پری

نباشد بدین تندی و داوری

به حکمت مر این را جهان آفرین

همی خلق کردش به روی زمین

که تا پند گیرند پیر و جوان

پرستش کنندش ورا بی‌گمان

بدو گفت قلواد روشن روان

که ای سام فرخنده پهلوان

به یزدان گیتی و بر جان شاه

به تخت و نگین و به گنج و سپاه

به جان پری‌دخت سیمین‌عذار

به بخت و به مردیت ای نامدار

به خاک نریمان و گرشسب شیر

که چون او نبوده به مردی دلیر

که یک دم درین جایگه کن درنگ

که با عوج من اندر آیم به جنگ

زمانی درآیم به آوردگاه

پس آنگه ورا تو به آورد خواه

بدو سام فرخنده پهلوان

چنین گفت کای گرد روشن‌روان

نتابی تو با عوج در روز جنگ

بدو چرخ گردون نیارد درنگ

مبادا تنت را گزندی رسد

وز آن بر دل من نژندی رسد

ببوسید قلواد پس پای سام

بدو داد دستور گرد تمام

برانگیخت قلواد چرمه ز جا

درآمد ز میدان رزم‌آزما

خروشنده مانند آذرگشسب

سپر بر کتف بود بر پشت اسب

یکی نعره‌ای از جگر برکشید

که ای عوج بدبخت شوم پلید

بدین فر و بالا ندانی خدا

بسی غره گشتی بدین دست و پا

درآ سوی آورد و پیکار بین

که چونند ایرانیان روز کین

بگفت و به هر سوی آورد خواست

ازیشان یکی نامور مرد خواست

چو آواز او عوج نشنید هیچ

ولی رزم را کرد در دم بسیج

درآمد به میدان در آن دست و یال

که هرگز نبودش به گیتی همال

دو تا گشت و نزدیک شد بر زمین

به قلواد گفت ای سوار گزین

توئی سام فرخنده نامدار

که داری سر شورش کارزار

شنیدم به گیتی بسی نام تو

بسی دیو افتاده بر دام تو

توئی عاشق دخت فغفور چین

تو کشتی مکوکال را روز کین

تو بستی نهنکال را هر دو دست

ز تو ارقم دیو گردید پست

به بازو تو بشکستی اندر طلسم

نوشتی به خورشید تابنده اسم

بدو گفت آری منم گرد سام

نشانست هر جا مرا نیز نام

ببینی همین دم به تیر و کمان

چگونه سر آرم تو را من امان

بخندید ازو عوج و خیره بماند

به شدادیان پس درشتی براند

که این است سام نریمان گرد

که دارد به گیتی بسی دستبرد

جهاندیده قلواد در دم کمان

به زه کرد و شد خیره بر بدگمان

خدنگی گزین کرد الماس سر

برو از عقابان جنگی سه پر

بپیوست بر چرخ و اندر کشید

سوی عوج آنگه کمین بردمید

چو بگشاد آن تیر رزم‌آزما

زدش تیر ناگه به انگشت پا

کشید اندر آن عوج کای بدگهر

چه آید به جانم ز تیرت خطر

دگر تیر بگشاد قلواد شیر

به پایش نشد کارگر هیچ تیر

به نیرو درآمد ستورش جهاند

به صد جهد بر پشت پایش رساند

بیازید چنگال عوج دژم

بجوشید مانند روئینه خم

گرفتش دم اسب و از جا ربود

جهان پیش قلواد شد همچو دود

به اسبش به گردون یکی برفراشت

چو بردش ازو اسب را بازداشت

بغلطید و از اسب آمد به زیر

دگرباره بگرفت قلواد شیر

ولی پیکر بارگی گشت خورد

گرفتار گردید قلواد گرد

بینداخت او را به سوی سپاه

ببستند دستش در آوردگاه

ببردند او را به نزد شدید

تن اززخم لرزان به کردار بید

چو سام آنچنان دید پیکار جنگ

بغرید برسان غران پلنگ

چنین گفت کین بدرگ بدسگال

به گیتی ندارد کسی را همال

شگفتی بلائی است این شوربخت

تن کوه دارد دو بازوی سخت

چهار است فرهنگ بالای او

دو فرسنگ بد نیز پهنای او

به لشکر چنین گفت فرخنده سام

که ای نره شیران جنگی تمام

سپه را بدارید یک دم به جا

که تا من شوم سوی این سرگرا

بگردم بدانم سرانجام چیست

درین دشت آورد پیکار کیست

اگر فر یزدان بود یار من

که تا من شوم سوی این اهرمن

جهان را بپردازم از جان عوج

بسازم به شمشیر درمان عوج

ندارم به بالای او دسترس

پناهم به یزدان فریاد رس

بدو گفت رحمان اخترشناس

که از عوج بر دل مبادا هراس

تو را اختر و بخت زورآورست

که دادار یزدان تو را یاورست

تن عوج از تو گریزان شود

ز بیمت پی و پوست ریزان شود

بترسد ز تو چشمش اندر نبرد

ز تیغ تو گردد تنش لاجورد

برانگیخت سام دلاور غراب

تو گفتی نهنگی درآمد ز آب

سراپا به ساز طلسمات جم

زمانه ز بیمش شده دل دژم

همی رعدآسا یکی نعره کرد

که پیچید بر گنبد لاجورد

منم پور نیرم سپهدار سام

یل زابلستان گسترده دام

شناسند مرا نام، چرخ بلند

که چون رزم سازم به خم کمند

خمیده سپهر از کمان من است

ستاره سر این سنان من است

شناسد زمانه همه درد من

خداگیر گردد هم‌آورد من

به نیروی یزدان جان آفرین

نتابند کس پیشم اندر زمین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode