گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

بدو گفت کای پهلوان گزین

شگفتی دلیر است با فر و کین

همان به که او را به جادو علاج

کنم سر نگیرد ز شداد باج

همه مرز ما را به هم برزند

که شداد ازو دست بر سر زند

نه شداد ماند کنون نه شدید

شگفتی بلائی شد ایدر پدید

بگفت و در چاره بگشاد باز

ز بالا بر سام بردش نماز

بدو گفت کای پهلوان گزین

چو تو نیست مردی به مغرب زمین

نمانند آن عادیان با تو هیچ

نباشند شدادیان با تو هیچ

بگیری همه مرز مغرب سپاه

ز شاهان مغرب ربائی کلاه

بگفت و ببوسید نامی جوان

ولیکن بد از کینه تیره روان

نتابید از زور بازو به جنگ

فریبنده شد سام را بی‌درنگ

بداندیش را بد دل از کین سیاه

بدان تا کند پهلوان را تباه

بپرسید ازو سام نیرم نژاد

ز شهر زرنداب و شداب و عاد

ز کوه فنا وز طلسم و ز دیو

از آن نابکاران با مکر و ریو

که چند است فرهنگ و چونست راه

چگونست بر کوی و در ره سپار

بدو عاق جادو چنین گفت پس

که در ره نتابید به تو هیچ کس

ولیکن از ایدر به شداد عاد

سه صد هست فرسنگ تا بدنژاد

ولیکن نشسته‌ است ره‌دار دیو

ابا صد هزار از دلیر و غریو

ازو بگذری آب دریاست پیش

نشستش در آنجاست آن زشت کیش

به یک دست آن آب کوهی است سخت

کزان کوه برگشته گردیده بخت

از آنجا به ده روزه ره شهر اوست

کزو اژدها افکند نیز پوست

به دستی طلسم است و کوه فنا

نشستنگه بدکنش ابرها

شوم همرهت اندرین تیره راه

ببینم چه سازی به دیو سیاه

همی گفت و بر دل بسی داشت کین

که تا کشته گردد سوار گزین

به پاسخ بدو گفت سام دلیر

به نیروی یزدان با دار و گیر

همه آتش دوزخ او کنون

فشانم کنم مرز او پر ز خون

چنین گفت تا باز شب در رسید

شب قیرگون از میان برکشید

درافتاد خورشید و بیمار شد

ز بیماریش روی خور تار شد

به دژخیم فرمود سقلاب شاه

که آرند شاپور را با کلاه

ز بندش رها کرد از بیم جان

ببخشید خلعت بدو قهرمان

در آن شب از آن بزم برخاستند

یکی جای آسایش آراستند

یکی کاخ بودش شهنشه به باغ

همه زرنگارش در باغ زاغ

یکی تخت آراسته گل ریخته

همه مشک و عنبر برو ریخته

سپهبد بخوابید بر تخت زر

ز بهر پری‌دخت خونین جگر

قمرتاش و قلواد بر پای تخت

دگر گرد شاپور بیدار بخت

همی پاسبان بود و بیدار بود

در آن باغ می‌گشت و هشیار بود

وزین روی با قهرمان عاق عاد

نشستند و از چاره کردند یاد

که باید یکی جادوئی ساختن

که در مرگ جانش در انداختن

وگرنه بلائی است سام سوار

که با چرخ گردون کند کارزار

نه دیوان بماند نه شداد عاد

نه باغش بماند نه آتش نه باد

بو عاق جادو چنین گفت باز

که ای گرد کردنکش رزمساز

هر آن چیز خواهی بکن در جهان

که زیبد تو را تاج و تخت جهان

خدای جهانت نگهدار باد

تن بدسگالت نگونساز باد

ولیکن به دل گفت کز ریو و رنگ

ببندم به خم کمندش دو چنگ

هم امشب کنم چاره کار او

درآیم به این گرم بازار او

بگفت و برون شد دلی پر زکین

پی چاره کار مرد گزین

طلسمی ببندم که ناید برون

بگرید بر او مادر دهر دون

یکی کیسه از شیشه خورده داشت

کزو جان شیرین در اندیشه داشت

بپاشید بر گرد کاخ بلند

یکی جادوئی کرد عاق نژند

بر آن کاخ زرین یکی دردمید

در آنجا نهان گشت عاق پلید

سفیده چو بیدار شد پهلوان

برون آمد از کاخ روشن روان

یکی کوه شیشه به گردون سرش

ز افسونگریها نه پیدا درش

سرش تا بر چرخ بالا بدی

درختان بر شیشه پیدا بدی

شگفتی سپهبد از آن شیشه ماند

ز افسونگری‌ها در اندیشه ماند

قمرتاش و قلواد را گفت سام

که جادو در این خانه بنهاد دام

ندیدم بدین گونه جادوگری

نشاید درین جایگه داوری

نه نیرو به کار آید و تیغ و گرز

نه چاره نه نیرنگ و نه بال و برز

بماندیم ایدر به چنگال مرگ

فرو ریخت مردی چو از باد برگ

پری‌دخت جائی گرفتار دیو

کنون گرم هنگامه بازار دیو

نه گردان ایران نه تخت و کلاه

نه دیدار فرخ منوچهرشاه

بدو گفت قلواد کای پهلوان

ز اندوه جادو مکن دل نوان

که با من برهمن چنین گفت پند

ز کردار این جادوان نژند

که سام سپهدار در این سفر

بیابد ز جادو فراوان خطر

ولیکن به فرمان یزدان پاک

ز دیوان و جادو برآرد هلاک

طلسم تن جادوان بشکند

تن بی‌سرانشان به خاک افکند

همان به به دادار داریم دل

که او گل برویاند از تیره گل

جهان را همه او بود پاسبان

چه در آشکار و چه اندر نهان

تن بی پدر پروراند به دهر

به یک دم دگرگون کند کوی و شهر

نباشد کسی را به او دسترس

به هر دو سرا اوست فریادرس

مسلم ورا پادشاهی بود

گذشتن ازو خود تباهی بود

سپهبد به دادار برداشت دست

که ای پاک یزدان بالا و پست

توئی هر چه هستی به گیتی همه

تو جان داده‌ای بر شبان و رمه

تواز نیست هست آوری در جهان

وگر هست را نیست سازی نهان

تو فرخنده روز اندر آری به شب

کنی مرگ را پیرو تاب و تب

که بیچارگانیم مانده به بند

گرفتار این جادوان نژند

نداریم چاره توئی دستگیر

تو ما را در این جایگه دست گیر

همی گفت از دیده بگشاد آب

ز هجر پری‌دخت جانش کباب

چنان تا دگر خسرو زنگبار

بیامد سیه کرد گیتی چو قار

کشیده سراپرده همچو قیر

که بیشه سیه گشت بر نره شیر

نگه کرده شاپور فرزانه مرد

دلش پر ز خون بود رخساره زرد

درین سوی مر سام را بنگرید

یکی نعره‌ای از جگر برکشید

که ای نامور سام فرخنده نام

از آن روی این شیشه بیرون خرام

بگفت و فرو کوفت آن چوبدست

نشد شیشه از چوب او هیچ پست

از آن روی شاپور و زین روی سام

همی حمله کردند دو خویشکام

نه بشکست شیشه نه گردید کم

فرومانده گردان و گشته دژم

بر قهرمان رفت فرزانه مرد

از آن کوه شیشه رخش بود زرد

به تندی بدو گفت کای نابکار

چه کردی به بیچاره سام سوار

به نیرو نگشتی چو با او همال

به چاره چرا گشته‌ای بدسگال

نترسی ز دادار جان آفرین

نه اندیشی از شاه ایران زمین

اگر بشنود این منوچهر شاه

ز لشکر کند روی کشور سیاه

سپه گستراند به سقلاب روم

همه کشورت را کند جای بوم

براندازد این تخت و بنگاه تو

نتابی به آن شاه آنگاه تو

بزرگان نه خوبست کردن بدی

نباشد چنین کار از ایزدی

دلیر زمان سام فرخنده فال

که او را نباشد به گیتی همال

بدان چهره و یال و برز گوی

بدان برز و بالا و آن پهلوی

تو را چون بد آید بدان گرد نیو

که آراستی این چنین رنگ و ریو

ز ناگه بدو گفت فرخار نوش

که ای بی‌خرد مرد چندین مجوش

تو نشنیدی این پرگهر داستان

که شد در میان شما داستان

که دشمن همی در جهان کشته به

به چاره سر کار او گشته به

مباش ایمن از کار دشمن به دهر

که ظاهر چه نوش است باطن چو زهر

کسی کو شتابد به مغرب زمین

به پیکار شداد جان آفرین

کمربسته بر کشتن عادیان

که ویران کند مرز شدادیان

شده گمره آن مرد یزدان پرست

ز کار خداوند ما گشته مست

پرستش نیارد به شداد و عاد

که خواهد دهد دوزخش را به باد

ندانی که از فر شداد پاک

سر و جان درآرد به دام هلاک

چو دیوانه شاهپور این بشنوید

ز کینه دلش گشت چون شنبلید

برآشفت ماننده پیل مست

بگرداند بر گرد سر چوبدست

بدو گفت کای خیره ناپسند

نه آنی که پایم فکندی به بند

به بیهوش‌دار و فکندی مرا

دل و جان ز ناگه بکندی مرا

بدو گفت آری ولیکن چه سود

نشد رویت از نیل مردی کبود

که دیگر رها گشتی از فر هور

بگشتی انیس شب و روز گور

ز گفتار فرخار دیوانه مرد

خروشید مانند شیر نبرد

بزد چوب بر تارک نابکار

که مغزش فروریخت در مرغزار

برآشفته گردید همچون پلنگ

به سقلابیان اندر آمد به جنگ

یکی را سر و دست بر هم شکست

دگر را به خواری بیفکند پست

نگه کرد آن رزم را قهرمان

که ندهد از آن چوبدستش امان

برآشفت و گفتا کجا رفت عاق

که دیوانه دارد به مرگ اشتیاق

بیاید بدرد تنش را به چنگ

زمین را ز خونش کند لعل رنگ

درین بود کان جادوی نابکار

درآمد غریوان چو رعد بهار

برآورد آن پنجه آهنین

زبان پر فسون و دلش پر ز کین

به دیوانه گفت ای بد بدگهر

بداندیش دیوانه و خیره سر

تو از عادیانی و از مرز ما

ز تخم مهانی و از عرض ما

چرا بازگشتی ز شداد و عاد

ز یزدان دادار داری به یاد

ندانی مگر کار و کردار او

که تابی تو از شاه شداد رو

بدو گفت شاپور کای بدنژاد

چگونه ز شداد ناپاک زاد

نشاید گذشتن ز مردانگی

گذشتن ازو هست فرزانگی

خدای جهان ایزد داور است

که او بر همه سروران سرور است

یکی باشد ایزد ندارد مثال

ز گل گل دماند ز بستان نهال

همه چرخ با ماه و مهر آفرید

زمین و زمان و سپهر آفرید

به یک قطره آب جان می‌دهد

روان می‌ستاند روان می‌دهد

یکی بنده‌اش هست شداد عاد

مر آن بدگهر دیو ناپاک‌زاد

چو بشنید از عاق گردید عاق

دو تا گشت ماننده پیش طاق

بیازید آن آهنین چنگ را

بدان تا نماید بدو جنگ را

چو دیوانه او را بدان گونه دید

ز کینه بجوشید و لب را گزید

بزد چوب بر دست دیو سترگ

که شد خورد آن پنجه بس بزرگ

دگر زد به کوپال آن چوبدست

که دست بداندیش در دم شکست

رخ عاد جادو از آن گشت زرد

از آن چوب شاپور شد پر ز درد

به یک دست دیگر درآمد به جنگ

بدان تا تن او بدرد به چنگ

دگر چوب زد دست دیگر شکست

نجنبید دیگر بر او هر دو دست

فرو ماند ازو عاق برگشته کار

نتابید با او در آن کارزار

به افسون و جادو زبان کرد باز

بدان تا درآید تن او به گاز

ز جادوگری گرد شاپور شیر

رخش گشت از بیم همچون زریر

بیفتاد آن چوبدستش ز دست

بغلطید شاپور بر خاک پست

به جادو گرفتار شد شیر مرد

نمش از دهان رفته و روی زرد

به زندان فکندند شاپور شیر

نمودند بر وی دو دست دلیر

ولی قهرمان شاد از این کار شد

که بر سام نیرم جهان تار شد

نشستند و جام می آراستند

به شادی یکی بزم خوش ساختند

چنین گفت پس عاق را قهرمان

که آمد به سر سام گو را زمان

نماندست ازو هیچ اندیشه‌ای

چو دیوی گرفتار در شیشه‌ای

بمیرند از ترس دل بی‌شتاب

بدادند جان از پی نان و آب

شگفتی بلائی بدان دیو ریو

گرفتار گشتند آن هر سه نیو

اگر مرغ گردند آن سه گهر

نیاید از آن سحر و افسون به در