گنجور

 
خواجوی کرمانی

ز دانش به جا نیست نه عقل و را

چو دیوانگان اندر آید ز جا

چه خوش بودی ار گم شدی قهرمان

و یا مرگ آوردی او را زمان

رها گشتی از ظلم سقلاب روم

تن آزاد گشتند این مرز و بوم

همه نامدارانش آشفته‌اند

ز بسیاری رنج او تفته‌اند

کیانند اینها کجا می‌روند

درین پرخطر ره چرا می‌روند

نشاید که ایدر بیابند رنج

بیارید ایدر سر و جان و گنج

که بیداد مردیست سقلاب شاه

به بیداد تازد سوی مهر و ماه

بدو گفت شاپور با فر و نام

که سالار ما هست فرخنده سام

گو نامبردار زرین کلاه

بود پور نیرم یل صف پناه

که از اژدها مهر آرد برون

ز گردون سر چرخ آرد نگون

سپهدار و سالار ایران سپاه

که زیبد مر او را نگین و کلاه

از ایدر شتابد به مغرب زمین

ز بهر پری‌دخت فغفور چین

که برهاند او را ز چنگ بلا

به خم اندر آرد سر ابرها

چو بشنید زو این سخن چاره‌گر

پراکند نقلی از آن هوشبر

به رسم نیازی به شاپور داد

از آن چاره گردید فرخار شاد

چو بیهوش گردید شاپور مست

مر آن چاره گر هر دو دستش ببست

از آن دشت بربود شاپور را

چو میغی که پنهان کند هور را

بیاورد او را بر قهرمان

بدو گفت شاپور کای بدگمان

چرا بسته‌ای دست و بازوی من

نباشد کسی هم ترازوی من

به مکر و فسون دست من بسته‌ای

ز چوب گرانم همی رسته‌ای

اگردست من باز بودی کنون

روان کردمی در برت جوی خون

ولی سام از پی بیاید چو شیر

همه بارگاهت درآرد به زیر

بکوبد عمودی گران بر سرت

ز خون سرخ سازد همی مغفرت

نماند که مانی زمانی به دهر

همه نوش گیتی شود بر تو زهر

بخندید از آن گفته بیدارشاه

که ای بی‌خرد مرد بی‌ فر و جاه

تو دهقان پیر مرا کشته‌ای

چنین تخم بیداد را کشته‌ای

دلیران ما را فکندی به خاک

نه شرم از خدا و نه از شاه باک

کنون من گنهکارم و تیره را

بیاید ز پی سام رزم‌آزما

کند بارگاهم سراسر نگون

روان سازد از مرز ما جوی خون

همین دم کنم پیکرت را به دار

به تو تیر بارم فزون از شمار

همه همرهانت ببندم به جنگ

بکوبم سر دشمنان را به سنگ

همان سام یل را به گاه ستیز

تنش را به خنجر کنم ریزریز

که دیگر کسی خون دهقان شاه

نریزد به خیره به هر جایگاه

به پاسخ بدو گفت شاپور شیر

که ای شاه سقلاب دل‌ناپذیر

درین مرز سقلاب سام آمدست

کمربسته جویای نام آمدست

ندیدست گیتی چو سام سوار

نه در رزم و بزم و نه در کارزار

سر چرخ گردون به چنبر کشد

ز دریا نهنگان به دم درکشد

نماند به سقلابیان زنده کس

به آتش زند ملکت از خار و خس

وزو کشته آمد مکوکال دیو

فرو بست دست نهنکال دیو

بسی کارها کرد در مرز چین

که هرگز ندیده کسی این چنین

ولیکن چه خوش گفت دهقان پیر

که هر جا بود گفته‌اش دلپذیر

شنیدن کجا همچو دیدن بود

نه گفت کسان چون شنیدن بود

چو سام یل آمد به پیکار تو

بداند همه کار و کردار تو

بدانی که من گفتم این گفته راست

بکن آنچه خواهی چنانکت هواست

جو زو قهرمان این سخنها شنید

بلرزیر مانند دریا دمید

به دژخیم فرمود کاین را ببر

بیاویز او را به نزدیک در

بدان تا ورا تیرباران کنند

تنش را نشان سواران کنند

بدو گفت دژخیم ابرو به چین

که برخیز کآمد گه خشم و کین

از آن سو چو بیدار گردید سام

تن کشتگان دید آنجا کنام

نشانی ز شاپور فرخ ندید

سرانگشت حیرت به دندان گزید

چنین گفت قلواد را پهلوان

که ای شیر پرخاشجوی گوان

نشانی ز شاپور جنگی بجوی

نشاید که او را بد آید به روی

که اینک رسیدم من اکنون ز پی

که سوزم همه مرز را همچو نی

چو قلواد بشنید در دم دوید

عنان خرد را همان دم کشید

چو بشنید قلواد بر شد به اسب

سوی شهر آمد چو آذرگشسب

به سرعت رسانید خود را به شیر

رخش از غم وی شده چون زریر

سراسر به سام دلاور بگفت

سپهبد چو بشنید شد در شگفت

نشست از بر اسب آمد به شهر

سری پر زکینه دلی پر ز قهر

درآمد به خرگاه سقلاب شاه

بدید آن همه افسر و بارگاه

نگه کرد مردی نشسته سطبر

به دل نره شیر و به تن چون هژبر

سراپای گشته در آهن نهان

فروزنده گوئی چو خور در جهان

بدو گفت برخیز تا یک زمان

به جایت نشینم بر قهرمان

که تا یک سخن گویم و بشنوم

پس آنگه درین بوم و بر نغنوم

بدو گفت ویلم که بیهوده بس

به هرزه مکن باد را در قفس

نه من روبهم گر تو هستی چو شیر

سر چرخ گردون درآرم به زیر

ندیدی همانا ز من کمتری

که داری به من کینه و داوری

به نیزه سر اژدها برکنم

تن ببر بر خاک و خون افکنم

بگفت و به خنجر بیازید دست

بغرید از جای و چون برق جست

یکی حمله آورد بر سوی سام

ز تندی بجوشید و برگفت نام

سپهبد برآشفت از گفتنش

یکی مشت زد بر بر و گردنش

به یک مشت او مهره بشکست خورد

چو زو قهرمان دید آن دستبرد

شگفتی فرو ماند لب را گزید

که چون این دلاور به گیتی ندید

به دل گفت این مرد با فر و کام

مرا راست گفت از هشیوار سام