گنجور

 
خواجوی کرمانی

به پیش منوچهر بندی کمر

ببیند به من اینچنین زور و فر

که چون تو دلیری در آوردگاه

گرفتم به فر جهاندار شاه

اگر تو به من چیر گشتی به جنگ

سرم را جدا کن به نیروی چنگ

که آید به دستت همه کام و نام

که فیرزو گشتی بر فرخنده سام

پذیرفت شاپور ازو این سخن

دلش رای دیگر بیفکند بن

به کشتی کمر بر میان بست چست

سوی سام پهلو درآمد نخست

نهادند سر بر سر یکدگر

دو جنگی دو شیر و دو پرخاشخر

ز پی خاک بر چرخ می‌ریختند

چو پیلان جنگی درآویختند

بسی گشت کوشش میان دو تن

یکی همچو شیر و یکی اهرمن

چنین تا سفیده برآمد ز کوه

زمان و زمین شد ازیشان ستوه

شگفتی فرو ماند سام سوار

که هرگز ندیده چنین نامدار

نباشد به بازوی این کوه سخت

شود روی و آهن ازین لخت لخت

بگفت و بنالید بر دادگر

ازو خواست نیرو یل نامور

کمرگاه شاپور جنگی گرفت

به چنگال گفتی نهنگی گرفت

برون کرد دست از میان دو پا

به نیرو درآمد ربودش ز جا

به بالا برآورد و زد بر زمین

نشست از بر سینه او ز کین

بدو گفت چونی به چنگال شیر

چگوئی کنون از ره دار و گیر

به من دوست گردی و یا دشمنی

بگردی ز کژی و اهریمنی

وگر نه سرت را ببرم ز تن

ز خون تنت سازم ایدر کفن

بدو گفت شاپور کای پهلوان

دلیر و خردمند و روشن‌روان

مرا آرزوئی است در دل گره

نشاید شوم کشته ایدر فره

به ناکام پنهان شوم زیر خاک

ازین گشته جان و دلم چاک‌چاک

برآری اگر آرزویم تمام

کمر بندمت پیش و باشم غلام

بدو گفت کاین آرزو را بخواه

و یا چرخ خواهی و یا مهر و ماه

برآرم مراد تو را در جهان

به نیروی یزدان و فر مهان

بدو گفت من عاشقم بر پری

که هرگز ندیدی چنان دلبری

ورا نام رضوان نهاده پدر

که او پادشاه است بر بحر و بر

پری‌سر به سر زیر فرمان اوست

سر جنیان زیر پیمان اوست

ورا نام تسلیم جنی شناس

که از هیچ‌کس او ندارد هراس

بسی جاودان پیش او چاکرند

همیشه کمربسته‌اش بر درند

من از عشق رضوان به مغرب زمین

شدم فتنه روی آن نازنین

به دیوانگی شهره گشتم به دهر

همه نوش گیتی به من گشت زهر

کنون ابرها را ورا راست پیش

نتابد کسی پیش آن تیره کیش

من از درد هجرانش بیچاره‌ام

ز شهر و دیار خود آواره‌ام

طلسمیست در راه جادوگران

هژبریست یا اژدهای گران

هزاران هزارش فزون لشکر است

که گوئی دم شومشان آذر است

یکی شهر دارد زرنداب نام

به شادی گرفته در آن شهر کام

فراوان ز خوبان گرفته به بند

دو گیتی ز جورش شده مستمند

ندانم چه سازم بدان بدکنش

که دل وارهانم ازین سرزنش

به پاسخ بدو گفت سام دلیر

که دارم سر رزم دیو شریر

پری‌دخت من هم به بند اندرست

روم گر سوی ابرها درخورست

چو همدرد عشقی به همراه باش

مکن راز ما را به گیتی تو فاش

بگفت و ببخشید دیوانه را

که او شیفته بود جانانه را

دو عاشق به همدرد خود خوش بود

از آن رو که بر هر دو آتش بود

چو دل گرم باشند یار همند

به هر درد و انده به هم محرمند

قمرتاش و قلواد و شاپور شیر

همان سام پرخاشجوی دلیر

به هم راز گفتند و می‌راندند

همه دفتر عشق می‌خواندند

خوشا عاشقانی که از عشق یار

بمیرند و باشند در انتظار

برفتند و شاپورشان در جلو

به گردنده گردون رساندند غو

برفتند یکسر به بیراه و راه

که جائی نکردند آرامگاه

رسیدند بر مرز سقلاب روم

بدیدند پس کشت و آباد بوم