گنجور

 
خواجوی کرمانی

نهفته رخ خود به زیر نقاب

ز عشوه‌گری نرگسش همچو آب

سواری که می‌راند در پیش اسب

بیامد بر شه چو آذرگشسب

تمرتاش را گفت کای تاجور

ز آئین فغفور برتاب سر

ز بت روی برتاب و شو سرفراز

سزد گر بگوئی به من نام باز

چنین داد پاسخ که ای نیک‌نام

نریمان جنگی مرا خواند سام

چنین پاسخش داد شاه خرد

که اندر زمین بی‌خرد نگذرد

دل من به دام پریوش درست

روانم به سوزنده آتش درست

ز بت رخ بتابم ایا نامور

پرستنده گردم ابر دادگر

بگو با دل پر ز خون چون کنم

چه سازم به خود بر چه افسون کنم

ز گفتش بخندید فرخنده سام

بدو گفت با ایمنی باش رام

یکی دیده بگشا بدین ماه روی

که جز تو نجوید دگر هیچ شوی

سمن بوی و سیمین‌بر مهوش است

ولیکن ز عشق تو در آتش است

تو نیز از پری‌دخت بردار دل

سمن بوی را دل شکسته مهل

بگفت این و از روی آن دلربا

برافکند برقع یل پاک‌زاد

تمرتاش چون کرد در وی نگاه

همانگه درافتاد در خاک راه

چنان گشت دلداده آن پری

که گفتی ز جان گشت خواهد بری

برون کرد مهر پریوش ز دل

دلش شد گرفتار آن دلگسل

چنان گشت در بند آن حورزاد

که نام پری‌دخت رفتش ز یاد

بدو گفت سام ار خداجو شوی

چو من در جان ز اهل ایمان شوی

همانا که یابی ز دلدار کام

اگر سر بپیچی نیابی تو کام

تمرتاش شد شاد از آن گفتگوی

همانا که از لات برتافت روی

همی خواست تا نام آن نازنین

بپرسد ز سالار ایران زمین

که ناگاه از خواب بیدار شد

ندید آن پری را دل‌افکار شد

ز حرمان دلش اندر آمد به جوش

تمرتاش از درد برزد خروش

هانگه برش رفت و فرهنگ راد

شهنشه بدو خواب کرد یاد

از آن پس بگردید از دین بت

زبان کرد گویا به نفرین بت

خدا را بدانست و شد اهل دین

همی برد نام جهان‌آفرین

ازو دیوزاده جدا کرد بند

که آن بند بر وی نبودی پسند

ز عقد پری‌دخت برتافت سر

دلش سرد گردید از آن سیمبر

وز آن پس ببارید از دیده آب

ز هجران آن ماه مشکین نقاب

که او را ندانم کنون در کجاست

به چین است یا در دیار ختاست

پری‌دخت گفتش که ای شهریار

مکن خویشتن را چنین سوگوار

از ایدر چو رخ آوری سوی سام

همانا بیابی ز دیدار کام

در آن شب بخوابید از اندیشه شاه

همی ریخت سیاره بردور ماه

دم صبح یکسر مهان را بخواند

ز خواب گذشته سخنها براند

وز آن پس همه راه یزدان روید

چو من سر به سر اهل ایمان شوید

هر آن کس که پذرفت گفتار شاه

ببخشید شاهش بسی دستگاه

هر آن کو ز گفتش بتابید سر

ببرید زو سر شه تاجور

بگشتند زی شهر از دشت شاد

بدادند یک هفته در عیش داد

سر هفته بنشست شاه ختا

نشستند گردان رزم‌آزما

ز گنج نهان بهر فرخنده سام

هر آن چیز کان را توان برد نام

ز سیم و زر و گوهر و مشکناب

ز یاقوت رمان و در خوشاب

ز خز و ز زربفت و دیبای چین

ز شمشیر و خفتان و زرینه زین

شهانه یکی هدیه آراستند

وز آن نیز خود را بپیراستند

ببستند هودج به پشت هیون

روان شد سوی بحر چین رهنمون

پری دخت در هودج زر نشست

تمرتاش هم بر تکاور نشست

همه برنشستند نام آوران

جهاندند بر دشت که پیکران

رسیدند نزدیک دریاکنار

تمرتاش پرسید از باژدار

که از سام نیرم چه داری خبر

به من کار و کردار او برشمر

بدو باژبان گفت کای پیل مست

نهنکال را بست از کینه دست

سوی شهر چین راند از آن پس چو باد

ابا نامداران فرخ نژاد

تمرتاش را شد از آن نامور

ز شادی به گردون برافراخت سر

وز آن پس ابا نامداران کین

نهادند رخ را سوی شهر چین