گنجور

 
خواجوی کرمانی

بر اشکم کهربا آبیست روشن

سرشکم بیتو خونابیست روشن

اگر گفتم که اشکم سیم نابست

خطا گفتم که سیمابیست روشن

شبی خورشید را در خواب دیدم

توئی تعبیر و این خوابیست روشن

شکنج زلف و روی دلفروزت

شبی تاریک و مهتابیست روشن

خطت از روشنائی نامه ی حسن

بگرد عارضت بابیست روشن

رخت در روشنی برد آب آتش

ولی در چشم ما آبیست روشن

دلم تا شد مقیم طاق ابروت

چو شمعی پیش محرابیست روشن

کجا از ورطه ی عشقت برم جان

چو می دانم که غرقابیست روشن

درش خواجو بهر بابی که خواهی

ز فردوس برین بابیست روشن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode