گنجور

 
خواجوی کرمانی

آن لب شیرین همچون جان شیرین

وان شکنج زلف همچون نافه ی چین

جان شیرینست یا مرجان شیرین

نافه ی مشکست یا زلفین مشکین

عاقلان مجنون آنزلف چو لیلی

خسروان فرهاد آن یاقوت شیرین

عارضش بین بر سر سروار ندیدی

گلستانی بر فراز سرو سیمین

من بروی دوست می بینم جهانرا

وز برای دوست می خواهم جهان بین

شمع بنشست ای مه بی مهر برخیز

ناله ی مرغ سحر برخاست بنشین

سنبل سیراب را از برگ لاله

برفکن تا بشکند بازار نسرین

دلبران عاشق کشند اما نه چندان

بیدلان انده خورند اما نه چندین

جان تلخی می دهد خواجو چو فرهاد

جان شیرینش فدای جان شیرین