گنجور

 
خواجوی کرمانی

صبح کز چشم فلک اشک ثریا می‌‌ریخت

مهر دل آب رخم ز آتش سودا می‌ریخت

آن سهی‌سرو خرامان ز سر زلف سیاه

دل شوریده‌دلان می‌شد و در پا می‌ریخت

چین گیسوی دوتا را چو پریشان می‌کرد

مشک در دامن یکتایی والا می‌ریخت

شعر شیرین مرا ماه مُغَنی می‌خواند

وآب شِکَّر به‌لبِ لعلِ شکرخا می‌ریخت

در قدم‌های خیال تو به‌دامن هر دم

چشم دریادل من لؤلؤ لالا می‌ریخت

قدح از لعل تو هر لحظه حدیثی می‌راند

وز لب روح‌فزا راح مصفّا می‌ریخت

چون صبا شرح گلستان جمالت می‌داد

از هوا دامن گل بر سر صحرا می‌ریخت

اشک از آن‌روی ز ما رفت و کناری بگرفت

کاب او دم‌به‌دم از رهگذر ما می‌ریخت

موج خون دل فرهاد چو می‌زد بر کوه

ای بسا لعل که در دامن خارا می‌ریخت

عجب ار مملکت مصر نمی‌رفت برود

زان همه سیل که از چشم زلیخا می‌ریخت

مردم دیدهٔ خواجو چو قدح می‌پیمود

خون دل بود که در ساغر صهبا می‌ریخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode