گنجور

 
خواجوی کرمانی

گر نگویم دوستی از دوستانت بوده ام

سالها آخر نه مرغ بوستانت بوده ام

گرچه فارغ بوده ام چون نسر طایر ز آشیان

تا نپنداری که دور از آشیانت بوده ام

هر کجا محمل بعزم ره برون آورده ئی

چون جرس دستانسرای کاروانت بوده ام

گر تو پاس خاطرم داری وگرنه حاکمی

زان تصور کن که هر شب پاسبانت بوده ام

گرچه از رویت چو گیسو بر کنار افتاده ام

چون کمر پیوسته در بند میانت بوده ام

کشته ی تیغ جهان افروز مهرت گشته ام

تشنه ی آب جگر تاب سنانت بوده ام

از گذار من چرا بر خاطرت باشد غبار

کز هواداری غبار آستانت بوده ام

گر شکر خائی کنم بر یاد لعلت دور نیست

ز انک عمری طوطی شکر ستانت بوده ام

همچو خواجو ای بسا شبها که شوریدگی

دسته بند سنبل عنبر فشانت بوده ام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode