گنجور

 
خواجوی کرمانی

مبرید نام عنبر بر زلف چون کمندش

مکنید یاد شکّر بر لعل همچو قندش

بدو چشم شوخ جادو بربود خوابم از چشم

مرساد چشم زخمی بدو چشم چشم بندش

نکنم خلاف رایش بجفا و جور دشمن

که محبّ دوست بیمی نبُود زهر گزندش

چو بدامنش غباری ز جهان نمی پسندم

چه پسندد از حسودم سخنان ناپسندش

بکمندش احتیاجی نبُود بصید وحشی

که گرش بتیغ راند نکشد سر از کمندش

نه منم اسیر تنها بکمند یار زیبا

که بشهر او در آمد که نگشت شهربندش

مکنید عیب خواجو که اسیر و پای بندست

که اگر نمی کشندش بعتاب می کشندش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode