گنجور

 
خواجوی کرمانی

جادوئی چون نرگس مستت به بیماری که دید

هندوئی چون طره ی پستت بطرّاری که دید

در سواد شام تاری مشک تاتاری که یافت

بر بیاض صبح صادق خطّ زنگاری که دید

مردم آزاری و هر دم عزم بیزاری کنی

بیگناهی مردم آزاری و بیزاری که دید

چون ندارم زور و زر هم چاره ی من زاریست

بی زر و زوری بدین مسکینی و زاری که دید

انک زر و شمشاد را پای خجالت در گلست

راستی را زان صفت سروی بعیاری که دید

تا صبا دسته بند سنبل گلپوش او

کار او جز عنبر افشانی و عطّاری که دید

گفتمش بینم ترا مست و مرا ساغر بدست

گفت سلطانرا حریف رند بازاری که دید

قصد خواجو کرد و خونش خورد و بر خاکش نشاند

ای عزیزان هرگز از خونخواری این خواری که دید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode