جادوئی چون نرگس مستت به بیماری که دید
هندوئی چون طره ی پستت بطرّاری که دید
در سواد شام تاری مشک تاتاری که یافت
بر بیاض صبح صادق خطّ زنگاری که دید
مردم آزاری و هر دم عزم بیزاری کنی
بیگناهی مردم آزاری و بیزاری که دید
چون ندارم زور و زر هم چاره ی من زاریست
بی زر و زوری بدین مسکینی و زاری که دید
انک زر و شمشاد را پای خجالت در گلست
راستی را زان صفت سروی بعیاری که دید
تا صبا دسته بند سنبل گلپوش او
کار او جز عنبر افشانی و عطّاری که دید
گفتمش بینم ترا مست و مرا ساغر بدست
گفت سلطانرا حریف رند بازاری که دید
قصد خواجو کرد و خونش خورد و بر خاکش نشاند
ای عزیزان هرگز از خونخواری این خواری که دید