گنجور

 
خواجوی کرمانی

ترا که نرگس مخمور و زلف مهپوشست

وفا و عهد قدیمت مگر فراموشست

ز شور زلف تو دوشم شبی دراز گذشت

اگرچه زلف سیاهت زیادت از دوشست

بقصد خون دل من کمان ابرو را

کشیده چشم تو پیوسته تا بنا گوشست

ز تیر غمزه ی عاشق کش تو ایمن نیست

وگرنه هندوی زلفت چرا زره پوشست

کنار سبزه ی سیراب و طرف جوی مجوی

ترا که سبزه بر اطراف چشمه ی نوشست

چگونه گوش توان کرد پند صاحب هوش

مرا که قول مغنّی هنوز در گوشست

حدیث حسن بهاران ز هوشیاران پرس

چرا که بلبل بیچاره مست و مدهوشست

زبان سوسن آزاد بین که هست دراز

ولیک برخی آزاده ئی که خاموشست

دو چشم آهوی شیر افکنش نگر خواجو

که همچو بخت تو در عین خواب خرگوشست

 
sunny dark_mode