گنجور

 
خواجوی کرمانی

هندوئی را باغبان سوی گلستان می فرستد

یا بیاقوت تو سنبل خطّ ریحان می فرستد

یا شب شامی ز روز خاوری رخ می نماید

یا خضر خطّی بسوی آب حیوان می فرستد

جان بجانان می فرستادم دلم می رفت و می گفت

مفلسی نزلی بخلوتگاه سلطان می فرستد

می رساند رنج و پندارم که راحت می رساند

می فرستد درد و می گویم که درمان می فرستد

هر که جانی دارد و در دل ندارد ترک جانان

دل بدلبر می سپارد جان بجانان می فرستد

با وجودم هر که روی چشم پر خون می نماید

زر بکان می آورد لؤلؤ بعمّان می فرستد

همچو خواجو هر که جان در پای جانان می فشاند

روح پاکش را ز جنّت حور رضوان می فرستد