گنجور

 
خواجوی کرمانی

سخن یار ز اغیار بباید پوشید

قصّه ی مست ز هشیار بباید پوشید

خلت عاشقی ز عقل نهان باید داشت

کان قبائیست که ناچار بباید پوشید

ذره چون لاف هواداری خورشید زند

مهرش از سایه ی دیوار بباید پوشید

تا بخون جگر جام بیالایندش

جامه ی کعبه ز خمّاز بباید پوشید

بوسه ئی خواستمش گفت بپوش از زلفم

گنج اگر می بری از مار بباید پوشید

ضعفم از چشم تو زانروی نهان می دارد

که رخ مرده ز بیمار بباید پوشید

تیغ مژگان چه کشی در نظر مردم چشم

خنجر از مردم خونخور بباید پوشید

چهره ی زرد من و روی خود از طرّه بپوش

که زر و سیم ز طرّار بباید پوشید

دیده بنگر که فرو خواند روان سرّ دلم

گرچه دانست که اسرار بباید پوشید

نامه ی دوست بدشمن چه نمائی خواجو

سخن یار ز اغیار بیاید پوشید