گنجور

 
خواجوی کرمانی

آه کز آهم مه و پروین بسوخت

اختر بخت من مسکین بسوخت

آتش مهرم چو در دل شعله زد

بر فلک بهرام را زوبین بسوخت

سوختم در آتش هجران او

پشّه را بین کز غم شاهین بسوخت

ای بسا خسرو که او فرهاد وار

در هوای شکّر شیرین بسوخت

شمع را بنگر که با سیلاب اشک

هر شبم تا روز بر بالین بسوخت

چند سوزی ایکه می سازی کباب

بس کن آخر کاین دل خونین بسوخت

کام جان از قبله ی زردشت خواه

گر دلت چون آذر برزین بسوخت

چون تو در بستان برافکندی نقاب

لاله را دل بر گل و نسرین بسوخت

همچو خواجو کس نمی بینم که او

در فراق روی کس چندین بسوخت