گنجور

 
خواجوی کرمانی

گرت چو مورچه گرد شکربر آمده است

تو خوش بر آی که با جان برابر آمده است

بنوش لعل روان چون زمرّد سبزت

نگین خاتم یاقوت احمر آمده است

چشمه ی نوش تو سبزه گر بدمید

ترش مشو که نبات از شکر برآمده است

بگرد چشمه ی نوش تو سبزه گر بدمید

ترش مشو که نبات از شکر برآمده است

ز خطّ سبز تو نسخم خوش آمدی و کنون

خط غبار تو خود زان نکوتر آمده است

تو خوش درآو مشو در خط از من مسکین

که خط بگرد عذار تو خوش در آمده است

شه حبش که ز سر حدّ شام بیرون راند

کنون بتاختن ملک خاور آمده است

ز سهم ناوک ترکان غمزه ات گوئی

که هندوئیست که نزد زره گر آمده است

کند بسنبل گردنگشت زمانه خطاب

که خادمی تو در شان عنبر آمده است

میان مشک و خطت فرق نیست یک سر موی

ولیک موی تو از مشک بر سر آمده است

گمان مبر که برفت آب لعلت از خط سبز

که لعل را خط پیروزه زیور آمده است

بیا بدیده ی خواجو نگر که خط سیاه

بگرد روی چو ماهت چه در خور آمده است