گنجور

 
خواجوی کرمانی

دیشب دل ز ملک دو عالم خبر نداشت

جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشت

آنرا که بود عالم معنی مسّخرش

دیدم بصورتی که ز عالم خبر نداشت

دلخسته ئی که کشته شمشیر عشق شد

زخمش بجان رسید و ز مرهم خبر نداشت

مستسقئی که تشنه ی دریای وصل بود

بگذشت آبش از سر و ازیم خبر نداشت

دل صید عشق او شد و آگه نبود عقل

افتاد جام و خرد شد و جم خبر نداشت

جم را چو گشت بی خبر از جام مملکت

خاتم ز دست رفت و ز خاتم خبر نداشت

عیسی که دم ز روح زدی گو ببین که من

دارم دمی که آدم از آن دم خبر نداشت

خواجو که گشت هندوی خال سیه دوست

دل را بمهره داد و زارقم خبر نداشت