گنجور

 
خواجوی کرمانی

در باغ چون بالای تو سروی ندیدم راستی

بنشین که آشوب از جهان برخاست چون برخاستی

چون عدل سلطان جهان کیخسرو خسرو نشان

عالم بر وی دلستان چون گلستان آراستی

ای ساعد سیمین تو خون دل ما ریخته

گر دعوی قتلم کنی داری گوا در آستی

برچینیان آشفته هندوی تو از شوریدگی

در جاودان پیوسته ابروی تو از ناراستی

روی چو مه آراستی زلف سیه پیراستی

وین شخص زار زرد را از مهر چون برکاستی

در تاب می شد جان مه چون چهره می افروختی

تاریک می شد چشم شب چون طرّه می پیراستی

خواجو گر از مهر رخت آتش پرستی پیشه کرد

چون پرده بگشودی ز رخ عذر گناهش خواستی