گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

ترک من خاقان نگر در حلقه عشّاق او

ماه من خورشید بین در سایه ی بغطاق او

خان اردوی فلک را کافتابش می نهند

بوسه گاهی نیست الا کوکب بشماق او

گرچه چنگزخان بشمشیر جفا عالم گرفت

اینهمه قتل و ستم واقع نشد در جاق او

ارچه در تابست زلفش کاین تطاول می کند

گوئیا جور و جفا شرطست در میثاق او

چون بتم آیاق بر لب می نهد همچون قدح

جان بلب می آیدم از حسرت آیاق او

هر امیری را بود قشلاق و ییلاقی دگر

میر مادر جان بود قشلاق و دل ییلاق او

هر دم از کریاس بیرون آید و غوغا کند

جان کجا بیرون توانم برد از شلتاق او

در بغلتاق مرصّع دوش چون مه می گذشت

او ملول از ما و ما از جان و دل مشتاق او

گفتمش آخر بچشم لطف در خواجو نگر

زانک در خیلت نباشد کس باستحقاق او