گنجور

 
خواجوی کرمانی

ترک من خاقان نگر در حلقه عشّاق او

ماه من خورشید بین در سایه ی بغطاق او

خان اردوی فلک را کافتابش می نهند

بوسه گاهی نیست الا کوکب بشماق او

گرچه چنگزخان بشمشیر جفا عالم گرفت

اینهمه قتل و ستم واقع نشد در جاق او

ارچه در تابست زلفش کاین تطاول می کند

گوئیا جور و جفا شرطست در میثاق او

چون بتم آیاق بر لب می نهد همچون قدح

جان بلب می آیدم از حسرت آیاق او

هر امیری را بود قشلاق و ییلاقی دگر

میر مادر جان بود قشلاق و دل ییلاق او

هر دم از کریاس بیرون آید و غوغا کند

جان کجا بیرون توانم برد از شلتاق او

در بغلتاق مرصّع دوش چون مه می گذشت

او ملول از ما و ما از جان و دل مشتاق او

گفتمش آخر بچشم لطف در خواجو نگر

زانک در خیلت نباشد کس باستحقاق او