گنجور

 
خواجوی کرمانی

زهی خطی بخطا برده سوی خطّه ی چین

گرفته چین بدو هندوی زلف چین برچین

نموده لعل لبت ثلثی از خط یاقوت

بنفشه ات خط ریحان نوشته بر نسرین

چو صبحدم متبسّم شدی فلک پنداشت

که از قمر بدرخشید رشته ی پروین

ز لعل دختر رز چون مراد بستانم

که کشف آن نکند محتسب برای رزین

عجب ز جادوی مستت که ناتوان خفته

نهاده است کمانش مدام بر بالین

چه شد که با من سرگشته کینه می ورزی

ز ذرّه مهر نباشد بهیچ رو در کین

اگرچه رفت بتلخی درین طلب فرهاد

نرفت از سر او شور شکّر شیرین

گل ارچه هست عروس تتق نشین چمن

گلی چو ویس نباشد بگلستان رامین

چو در سخن ید بیضا نموده ئی خواجو

چگونه نسبت شعرت کنم بسحر مبین