گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای کفر سر زلف تو غارتگر ایمان

جان داده بر نرگس مست تو حکیمان

دست از طلبت باز نگیرم که بشمشیر

کوته نشود دست فقیران ز کریمان

گر دولت وصلت بزر و سیم برآید

کی دست دهد آرزوی بی زر و سیمان

بیاری اگرش شربت آبی نچشانند

راهی بمسافر بنمایند مقیمان

از هر چه فلک می دهدت بگذر و بگذار

عاقل متنفّر بود از خوان لئیمان

با چشم سقیمم دل پر خون بر بودند

یا رب حذر از خیرگی چشم سقیمان

بانگی بزن ای خادم عشرتگه مستان

تا وقت سحر باز نشینند ندیمان

قاضی اگر از می نشکیبد نبود عیب

خون جگر جام به از مال یتیمان

از گفته ی خواجو شنوم رایحه ی عشق

چون بوی عبیر از نفس مشک نسیمان