گنجور

 
خواجوی کرمانی

دل بدست غم سودای تو دادیم و شدیم

چشمه ی خون از چشم گشادیم و شدیم

پشت بر دنیی و دین کرده و جان در سر دل

روی در بادیه ی عشق نهادیم و شدیم

تو نشسته بمی و مطرب و مامست و خراب

مدّتی بر سر کوی تو ستادیم و شدیم

چون دل خسته ی ما رفت بباد از پی دل

همره قافله ی باد فتادیم و شدیم

همچو خواجو نگرفته ز دهانت کامی

بوسه برخاک سرکوی تو دادیم و شدیم