گنجور

 
خواجوی کرمانی

عشق آن بت ساکن میخانه می گرداندم

جام غمگین در پی جانانه می گرداندم

آشنائی از چه رویم دور می دارد ز خویش

چون ز خویش و آشنا بیگانه می گرداندم

ترک رو می روی زنگی موی تازی گوی من

هندوی آن نرگس ترکانه می گرداندم

بسکه می ترساند از زنجیر و پندم می دهد

عاقل بسیار گو دیوانه می گرداندم

دانه ی خالش که بر نزدیک دام افتاده است

با چنان دامی اسیر دانه می گرداندم

آتش دل هر شبی دلخسته و پر سوخته

گرد شمع روش چون پروانه می گرداندم

آرزوی گنج بین کز غایت دیوانگی

روز و شب در کنج هر ویرانه می گرداندم

با خرد پیمان من بیزاری از پیمانه بود

ویندم از پیمان غم پیمانه می گرداندم

من بشعر افسانه بودم لیکن این ساعت بسحر

نرگس افسونگرش افسانه می گرداندم

اشتیاق لعل گوهر پاش او در بحر خون

همچو خواجو از پی دُردانه می گرداندم