گنجور

 
خواجوی کرمانی

یکدم ز قال بگذر اگر واقفی ز حال

کانرا که حال هست چه حاجت بود بقال

بر لوح کائنات مصور نمی شود

نقشی بدین جمال و جمالی بدین کمال

آنجا که یار پرده ی عزّت بر افکند

عارف کمال بیند و اهل نظر جمال

خون قدح بمذهب مستان حرام نیست

کز راه شرع خون حرامی بود حلال

جانم بجام لعل تو دارد تعطّشی

چون تن بجان و تشنه بسر چشمه ی زلال

آنها که دام برگذر صید می نهند

اندیشه کی کنند ز مرغ شکسته بال

در هر چه هست چون بخیالت نظر کنم

گر جز جمال روی تو بینم زهی خیال

در راه عشق بعد منازل حجاب نیست

دوری گمان مبر که بود مانع وصال

خواجو اگر بعین حقیقت نظر کنی

وصلست در جدائی و هجران در اتّصال