گنجور

 
خواجوی کرمانی

مرغ جم باز حدیثی ز سبا می گوید

بشنو آخر که ز بلقیس چها می گوید

خبر چشمه ی حیوان بخضر می آرد

قصّه ی حضرت سلطان بگدا می گوید

پرتو مهر درخشان بسها می بخشد

سخن سرو خرامان بگیا می گوید

با دل خسته ی یکتای من سودائی

حال آن زلف پریشان دو تا می گوید

دلم از دیده کند ناله که هر دم بچه روی

یک بیک قصّه ما را همه جا می گوید

حال گیسوی تو از باد صبا می پرسم

گرچه با دست حدیثی که صبا می گوید

مشک با چین سر زلف تو از خوش نفسی

هرچه گوید مشنو زانک خطا می گوید

ابروی شوخ تو در گوش دلم پیوسته

حال زلف تو پراکنده چرا می گوید

ترک دشنام ده این لحظه که مسکین خواجو

از درت می برد ابرام و دعا می گوید