گنجور

 
خواجوی کرمانی

از برای دلم ای مطربه ی پرده سرای

چنگ بر ساز کن و خوش بزن و خوش بسرای

از حریفان صبوحی بجز از مردم چشم

کس نگیرد بمئی دست من بی سر و پای

چنگ اگر زانک ز بی همنفسی می نالد

باری از همنفس خویش چه می نالد نای

امشب از زمزمه ی پرده سرا بی خبرم

ای حریفان برسانید بدوشم بسرای

گفتم از باد صبا بوی تو می یابم گفت

چون ترا باد بدستست برو می پیمای

ساربان گر بخدنگم زند از محمل دوست

برنگردم که نترسد شتر از بانگ درای

چون مرا عمر گرامی بسر آید بی تو

تو هم ای عمر عزیزم به عیادت به سر آی

جای دل در شکن زلف تو می بینم و بس

لیک هر جا که توئی بر دل من داری جای

چون شدی شمع سراپرده ی مستان خواجو

زاتش عشق بفرسای و تن و جان بفزای