گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای آفتاب رویت در اوج دلفروزی

وی تیر چشم مستت در عین دیده دوزی

در چنگ آرزویت سوزم چو عود و سازم

چون چنگم ار بسازی چون عودم ار بسوزی

رفتیم و روز وصلت روزی نبود ما را

یا رب شب جدائی کس را مباد روزی

ای شمع جمع مستان بخرام در شبستان

تا بزم می پرستان از چهره برفروزی

گفتی شبی که وصلم هم روزی تو باشد

ای روز وصل جانان آخر کدام روزی

در نیم شب برآید صبح جهان فروزم

گر نیم شب در آید خورشید نیم روزی

گل گرچه از لطافت بستان فروز باشد

نبود چو آن سمنبر در بوستان فروزی

خواجو بچشم معنی کی نقش یار بینی

تا چشم نقش بین را ز اغیار برندوزی