گنجور

 
خواجوی کرمانی

طرّه مشکین نباشد بر رخ جانان غریب

زانک نبود سنبل سیراب در بستان غریب

ایکه گفتی گرد لعلش خط مشکین از چه روست

خضر نبود بر کنار چشمه ی حیوان غریب

گر بنالم در هوای طلعتش عیبم مکن

در بهاران نبود از مرغ چمن افغان غریب

سنبلش بی وجه نبود گر بود شوریده حال

زانک افتادست چون هندو بترکستان غریب

ور دلم در چین زلفش بس غریب افتاده است

در دلم نبود غمش چون گنج در ویران غریب

بر غریبان رحمت آور چون غریبی در جهان

زانک نبود از خداوند کرم احسان غریب

چشم مستت گر بریزد خون هر بیچاره ئی

چاره نبود زانک نبود فتنه از مستان غریب

گر بشمشیرم کشی حکمت روان باشد ولیک

بر گدا گر رحمت آرد نبود از سلطان غریب

در رهت خواجو بتلخی جان شیرین داد و رفت

هرگز آمد در دلت کآیا کجا رفت آن غریب