گنجور

 
خواجوی کرمانی

یار ما را گر غمی از یار نبود گو مباش

ور من غمخوار را غمخوار نبود گو مباش

ما چنین بیمار و او از درد ما فارغ ولی

گر طبیبی را غم از بیمار نبود گو مباش

در جهان تاتار زلفش عنبرافشانی کند

گر نسیم نافه ی تاتار نبود گو مباش

گر جهان بی یار باشد من جهانم از جهان

چون سر از دستم شد ار دستار نبود گو مباش

شادی از دینار باشد نیک بختانرا ولیک

کاش بودی شادی ار دینار نبود گو مباش

گر بدانائی دلم اقرار نارد گو میار

ور درین کارش غم از انکار نبود گو مباش

منکه از جام می لعل تو مست افتاده ام

گر مقامم بر در خمّار نبود گو مباش

هر که را بازاریی بیزار کرد از عقل و دین

از سربازار اگر بیزار نبود گو مباش

گر ز می نبود شکیبم یکنفس عیبم مکن

می پرستی گر ز می هشیار نبود گو مباش

چون مرا در دیر جام باده دایم دایرست

در دیارم گر ز من دیار نبود گو مباش

گر غمت گرد از من خاکی برآرد گو بر آر

چون تو هستی گر زمن آثار نبود گو مباش

زین صفت کانفاس خواجو مشک بیزی می کند

عود اگر در طبله ی عطار نبود گو مباش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode