گنجور

 
خواجوی کرمانی

مغنّی وقت آن آمد که بنوازی رباب

صبوحست ای بت ساقی بده جام شراب

اگر مردم بشوئیدم به آب چشم جام

وگر دورم بخوانیدم به آواز رباب

فلک در خون جانم رفت و مادر خون دل

می لعل آب کارم برد و ما در کار آب

مرا بر قول مطرب گوش و مطرب در سماع

من از بادام ساقی مست و ساقی مست خواب

چو هندو زلف دود آسای او آتش نشین

چو طوطی لعل شکّر خای او شیرین جواب

دل از چشمم بفریادست و چشم از دست دل

که هم پر عقابست آفت جان عقاب

کبابم از دل پر خون بود وقت صبوح

که مست عشق را نبود برون از دل کباب

سر کویت ز آب چشم مهجوران فرات

سر انگشت بخون جان مشتاقان خضاب

دلم چون مار می پیچد ز مهرم سر مپیچ

رخت چون ماه میتابد ز خواجو رخ متاب