گنجور

 
خواجوی کرمانی

ما را ز پرده ی تو دل از پرده شد بدر

بردار پرده ای ز پس پرده پرده در

گر ماه خوانمت نبُود ماه سر و قد

ور سرو گویمت نبُود سرو سیمبر

کس ماه را ندید که پوشد زره ز مشک

کس سرو را نگفت که بندد چو نی کمر

لعل تو شکّریست ازو رفته آب قند

خط تو طوطیئیست پرافکنده بر شکر

جانم ز تاب مهر تو شمعیست در گداز

چشمم ز شوق لعل تو دُرجیست پرگهر

عنقای قاف عشقم و عشق تو گوئیا

مرغیست هر دو کون در آورده زیر پر

چون صبر نیست کز تو نظر بر توان گرفت

یکباره برمگیر ز بیچارگان نظر

ور زانک از درم نتوانی در آمدن

باری ز دل چگونه توانی شدن بدر

هرگه که در برابر خواجو گذر کنی

صد بار باز در دل تنگش کنی گذر