گنجور

 
خواجوی کرمانی

شکر تنگ تو تنگ شکر آمد

حلقه ی لعل تو درج گهر آمد

لبت از تنگ شکر شور بر آورد

بشکر خنده ی شیرین چو در آمد

چو نظر در خم ابروی تو کردم

قامت خویشتنم در نظر آمد

چون ز عشق کمرت کوه گرفتم

سیلم از خون جگر بر کمر آمد

گر دمی بر سر بالین من آئی

همه گویند که عمرت بسر آمد

کامم این بود که جان بر تو فشانم

عاقبت کام من خسته برآمد

خواجو آن نیست که از درد بنالد

گرچه پیکان غمش بر جگر آمد