گنجور

 
خواجوی کرمانی

چون بر آمد جوش جیش شاه زنک از راه شام

منهزم شد قیصر رومی رخ مشرق خرام

شاه هفت اقلیم گردونرا که خوانند آفتاب

رفت تیغ تیز شرق افروز مصری در نیام

عنبر فراش یعنی خادم سلطان هند

مشعل سیمین فروزان کرد در نیلی خیام

شاهد مه روی نرگس چشم عنبر موی شب

زد گره در حلقه زنجیر جعد مشک فام

ماه روشن دل که پیر خانقاه کبریاست

شد بیمن همت قطب فلک کارش تمام

من بر این ایوان خضرا در هزاران نرگسه

چشم حیرت باز مانده کاین چه نقش و آن کدام

گه بآه سینه می بردم ز روی مه فروغ

گه بآب دیده می شستم ز زلف شب ظلام

از طریق بی خودی کردم هوای نجد وجد

وز سرمستی گسستم لوک هستی را زمام

غوطه خوردم نیمه شب در زمزم جان چون خلیل

وز ره معنی گرفتم کعبه دل را مقام

اشک مریم ریختم چون شمع و آنکه چون مسیح

پیش این محراب مینا تا سحر کردم قیام

ناگه از مصباح ارواحم منور شد روان

وز نسیم باغ فردوسم معطر شد مشام

روضه ی رضوان جان یعنی سرا بستان دل

شد ز شورم پر سماع بلبل شیرین کلام

بس که کردم شیشه چشم زجاجی پرگلاب

از سرشک لعل من یاقوت رنگ آمد رخام

چون کمیت اشک را بر قطره کردم گرمر و

باد پای خاطرم مانند خورشید تیزگام

بگذراندم سایبان قدر ازین شش پیشگاه

برکشیدم چار طاق طبع بر این هفت بام

بر فراز طارم علوی زدم خرگاه انس

تا مگر کار پریشانم پذیرد التیام

بارگاهی شش درو نه سقف عالی یافتم

همچو محشر پر ز انبوه و تهی از ازدحام

دور آن خرگه محیط و قبض آن معموره بسط

ظلمت آن خطّه نور و شام آن اقلیم بام

رهروان آن جهت سایر ولی ایمن ز سیر

ساکنان آن طرف نامی ولی فارغ ز نام

قال ایشان جمله حال و حال ایشان جمله قال

عام ایشان جمله خاص و خاص ایشان جمله عوام

لاله ی سیراب آن گلشن مبرّا از ذبول

نرگس پر خواب آن بستان معرّا از منام

مجلسی در وی حریفانش همه بی باده مست

وز شراب سرمدی هر یک لبالب کرده جام

لفظ آن مجمع همه معقول و دور از حرف و صوت

خوان آن محفل پر از مطعوم و خالی از طعام

هر فلک قدری در آن مرکز سپهری را مدار

هر جهانگیری در آن عالم جهانی را نظام

زان شبستان هر نگاری چشم خلقی را چراغ

زان ممالک هر سواری کار قومی را قوام

قرب ایشان بی قرابت بعدشان بی انفصال

لطف ایشان بی عنایت قهرشان بی انتقام

در صف کرّوبیان دیدم پیمبر مخبری

روح قدسی را بذیل کبریایش اعتصام

صورتی در عین معنی جوهری فرد از عرض

اختری بی انقلاب و مشعلی بی اضطرام

از زبان بیزبانی در برش بانک سماع

وز شراب لایزالی بر کفش جام مدام

هاتف همّت مرا گفت ای ز عالم بی خبر

قطب عالم را نگر کون و مکان در اهتمام

ترجمان الغیب سرالله کهف الواصلین

حجة الباری علی کل الوری موالی الانام

قدوة الاقطاب عون السالکین برهان دین

عمدة الاوتاد ابونصر احمد خضر احترام

انک رضوان و سلامش می فرستد بر روان

حور فردوس از قصور روضه ی دارالسلام

هادی مهدی نهاد و مرشد عرش آستان

قطب گردون رفعت و درویش سلطان احتشام

دانه چین بار برّش هم وحوش و هم طیور

فضله خوار خوان فضلش هم سوام و هم هوام

همچو شبلی گشته او را ضیغم گردون شکار

همچو ادهم بوده او را ابرش اجرام رام

در هدایت هادیان راه دین را پیشوا

در ولایت والیان عالم جان را امام

ملکت کون و مکان در چشم تعظیمش غبار

حاصل دریا و کان بر خوان تجریدش حطام

هودج گردون هیون رفعتش را بر کتف

گوهر سیاره رخش همتش را بر ستام

رایض طبع ولایت پرور مرتاض او

کرده بر سر ابلق ایام توسن را لگام

آب خضر آباد او سرچشمه ی آب حیات

واستان از و حرمت قبله ی بیت الحرام

پیر ازرق پوش گردون در مزارش یکمرید

خادم هندوی شب در خانقاهش یک غلام

کام جانم نیست الا جان فشاندن بر درش

دل بناکامی تا کی رسد جانم بکام

پادشاها بنده را در کار او کن زانک هست

بر گناهم دیده از غم اشک ریزان چون غمام

چون ز لوح دل فرو شستم سواد کاف و نون

کار دل تا چند کژ بینم بسان دال و لام

گر بقاف قربتم منزل دهی مانند زال

از حسد بر حال من سرخاب گردد اشک سام

باز گیر از چنگ سیمرغ حواسم تا بطبع

طوق فرمانت کشم بر گردن جان چون حمام

مرغ توحیدم بدام آمد بنظم این مدیح

لاجرم تاریخ این ابیات شد تصحیف دام

گر نهی بیت الحرام این بیتها را دور نیست

گرچه هر بیتی که بی برهان بود باشد حرام

چشم خواجو باد فرّاش در خلوتگهش

کاین تمنا هست قطب چرخ را اقصی المرام