گنجور

 
خواجوی کرمانی

الروض قد تبسم و الغیم قد بکا ‌‌

و الصبح قد تبلّج والدیک قد حکی

تا کی چو چنگ ناله کنم چون قدح بکا

اکنون که گل بطرف چمن برد متکا

ای سرو گلعذار بده جام عبهری

در آفتاب زن ز می دلفروز تاب

وز آب منجمد بفروز آتش مذاب

زینسان که چشم شوخ تو مستست و من خراب

گر زانک تشنه می رم و بارم ز دیده آب

بر آتشم نشانی و آب رخم بری

تا کی ز راه کعبه به بتخانه خوانیم

سوزی بسان شمعم و پروانه خوانیم

گاهی بگنج و گاه بویرانه خوانیم

رخ چون پری نمائی و دیوانه خوانیم

دیوانه آن بود که نبیند رخ پری

می ده که بر کشید خور خاوری علم

در گردش آر خون سیاوش ز جام جم

بشنو نوای مرغ بر آهنگ زیر و بم

تا مشکبو شود نفس باد صبحدم

بفشان شکنج طره مشکین عنبری

خواجو فسون مخوان و بترک فسانه گیر

چون صبح در دمید شراب شبانه گیر

سرو چمن برقص درآمد چمانه گیر

همچون خضر ز ظلمت گیتی کرانه گیر

و آب حیات جوی ز جام سکندری