گنجور

 
خواجوی کرمانی

کار من آشفته گشت از روزگار

باد چون من روزگار آشفته کار

من چنین رنجور از رنجم بتر

درد تنهائی و هجر و انتظار

همچو موئی گشته ام در تاب و تب

همچو زیری گشته ام زار و نزار

مردم چشمم بصبح اختر فشان

چشم خونبارم به شب اختر شمار

چون دوایم نار و آب نار شد

شد دلم پر نار و اشکم آب نار

گرچه زانسانم که بادم می برد

کی برد بادم بسوی آن دیار

هست بیرون از شمارم درد دل

وین شب تنهائیم روز شمار

همچو خاک افتاده ام بر رهگذر

همچو آتش مرده ام زین رهگذار

رنج خاطر همچنان دور از شما

برقرار خویش و در دم بیقرار

زیر پهلویم همه جولان مور

گرد بالینم همه دوران مار

اوفتاده در میان خاک سر

دست شسته از وجود خاکسار

کسوت عمر مرا بدریده بود

جامه ی جان مرا بگسسته تار

آه سردم چیره در تبهای گرم

روز عمرم تیره چون شبهای تار

از رفیقان کس نبینم بر یمین

وز شفیقان کس نیابم بر یسار

هیچکس دستم نگیرد جز طبیب

کو کند گه گه ببالینم گذار

در گلستان هیچ مرغی نیست کو

بر من مسکین بموید جز هزار

بر سر از نازک دلان مهربان

ابر را بینم که باشد اشکبار

زین همه درمان وفاتم سودمند

زین همه دارو مماتم سازگار

ای مسیحا آخرم بادی بدم

وی خضر از ظلمتم آبی بیار

شد زمام اختیار از دست من

بختیار آنکس که دارد اختیار

نیست در همیان چو رویم هیچ زر

نیست در آفاق چون من هیچ زار

باد الوندم نسیم بوستان

واب رود آور شراب خوشگوار

خانه چشمم پر از خون جگر

زین دو لالای سیاه سوگوار

بخت من در خواب و هر شب تا بروز

چشم بیدارم شده کوکب نثار

از ضعیفی رفته خواجو از میان

وز ملامت کرده خلق از وی کنار

تا بغربت در نمانی ای پسر

بر غریبان رحمت آور زینهار

کانچه با من کرد دور آسمان

و آنچه من دیدم ز جور روزگار

گر بمانم با تو خوانم یک بیک

ور نمانم این بماند یادگار

خاک آذربایجان آذربجان

در زند ای دوستان الاعتبار

خطّه ی تبریز جز تب خیز نیست

الحذارای نیکبختان الحذار

خاک کرمان جبّذا آن گلستان

واب ماهان خرمّا آن جویبار

سنگ او پیروزه است و خاک زر

دشت او خلدست و صحرا لاله زار

نیش او نوش و هوایش معتدل

راغ او باغ و خزانش نوبهار

منزل شهزادگان نامور

مسکن آزادگان نامدار

بانی او اردشیر بابکان

والی او یزدجرد شهریار

تختگاه خسروان کامران

بارگاه سروران کامکار

یا رب آن خاک و هوا را تا بحشر

ز آتش و آب هوان محروس دار