گنجور

 
خواجوی کرمانی

چو ترک مهوشم از خواب مست برخیزد

خروش و ناله ز اهل نشست برخیزد

خیال باده ی صافی ز سر برون کردن

کجا ز دست من می پرست برخیزد

چنین که شمع سر افشاند و از قدم ننشست

گمان مبر که کسی را ز دست برخیزد

گهی که شست گشاید هزار نعره زه

نگار صف شکنم را ز شست برخیزد

معینست که آنماه پیکر از سر مهر

کنون که عهد مودت شکست برخیزد

شبی دراز بسا ناله ی دل مجروح

کزان دو زلف دلاویز پست برخیزد

کسی که خاک شود در لحد پس از صد سال

ببوی آن سر زلف چو شست برخیزد

زرشک آنک تو با هر که هست بنشینی

روان من ز سر هر چه هست برخیزد

چو چشم مست تو خواجو بحشر یاد کند

ز خوابگاه عدم نیمه مست برخیزد