گنجور

 
خواجوی کرمانی

درد غم عشق را طبیب نباشد

مکتب عشّاق را ادیب نباشد

کشور تحقیق را امیر نخیزد

خطبه ی توحید را خطیب نباشد

بانفحات نسیم باد بهاران

در دم صبح احتیاج طیب نباشد

در گذر از عمر آنک پیش محبان

عمر گرامی بجز حبیب نباشد

ایکه مرا باز داری از سر کویش

ترک چمن کار عندلیب نباشد

ساکن بتخانه ئی ز خرقه برون آی

معتکف کعبه را صلیب نباشد

از تو بجور رقیب روی نتابم

کشته غم را غم از رقیب نباشد

هر که غریبست و پای بند کمندت

گر تو بتیغش زنی غریب نباشد

منکر خواجو مشو که هر که بمستی

دعوی دانش کند لبیب نباشد