گنجور

 
خواجوی کرمانی

بیا که بی سر زلفت مرا بسر نشود

خیالت از سر پر شور من بدر نشود

اگر بدیده موری فرو روم صد بار

معینست که آن مور را خبر نشود

چو چرخم از سر کویت درین دیار افکند

گمان مبر که خروشم بچرخ برنشود

ز بسکه سنگ زنم بی رخ تو بر سینه

دل شکسته من چون شکسته تر نشود

ملامتم مکن ای پارسا که از رخ خوب

کسی نظر نکند کز پی نظر نشود

ز عشق سیمبران هر که رنگ رخساره

بسان زر نکند کار او چو زر نشود

کسی که در قلم آرد حدیث شکّر دوست

عجب گرش ز حلاوت قلم شکر نشود

چنین که غرقه ی بحر خرد شدی خواجو

چگونه ز آب سخن دفتر تو تر نشود