گنجور

 
خواجوی کرمانی

تا بر آید نفس از عشق دمی باید زد

بر سر کوی محبت قدمی باید زد

چهره بر خاک در سیمبری باید سود

بوسه بر صحن سرای صنمی باید زد

هر دم از کعبه ی قربت خبری باید جست

خیمه بر طرف حریم حرمی باید زد

هر شب از دفتر سودا ورقی باید خواند

وز جفا بر دل پر خون رقمی باید زد

هر نفس ز آتش دل خاک رهی باید شد

هر دم از سوز جگر ساز غمی باید زد

گر نخواهد که بر آشفته شود کار جهان

دست در حلقه زلف تو کمی باید زد

کام جان جز برای تو نمی شاید خواست

راه دل جز بهوای تو نمی باید زد

گرچه ما را نبود یک درم اما هر دم

سکه مهر ترا بر در می باید زد

خیز خواجو که چو افلاس شود دامن گیر

دست در دامن صاحب کرمی باید زد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode