گنجور

 
خواجوی کرمانی

روز رخسار تو ماهی روشنست

خال هندویت سیاهی روشنست

منظر چشمم که خلوتگاه تست

راستی را جایگاهی روشنست

گر برویت کرده ام تشبیه ماه

شرمسارم کاین گناهی روشنست

مه به رخسارت پناه آرد از آنک

روی تو پشت و پناهی روشنست

بت پرسنانرا رخ زیبای تو

روز محشر عذرخواهی روشنست

موی و رویت روز و شب در چشم ماست

زانک گه تاریک و گاهی روشنست

گر کنم دعوی که اشکم گوهرست

چشم من بر این گواهی روشنست

می پزد سودای دربانی تو

خسرو انجم که شاهی روشنست

یوسف مصر مرا چاه زنخ

گرچه دلگیرست چاهی روشنست

ذره ئی خواجو قدم بیرون منه

از ره مهرش که راهی روشنست