گنجور

 
خواجوی کرمانی

ترا که گفت که قصد دل شکسته ی ما کن

چو زلف سر زده ما را فروگذار و رها کن

نه عهد کردی و گفتی که با تو کینه نورزم

بترک کینه کن اکنون و عهد خویش وفا کن

بهر طریق که دانی مراد خاطر ما جوی

بهر صفت که تو دانی تدارک دل ما کن

ز ما جو هیچ نیاید خلاف شرط محبت

مرو بخشم وره صلح گیر و ترک جفا کن

وگر چنانک دلت می کشد به باده ی صافی

بگیر خرقه ی صوفی و می بیار و صفا کن

ز بهر خاطرم ای هدهد آنزمان که توانی

بعزم گلشن بلقیس روی سوی سبا کن

چو ره بمنزل قربت نمی برند گدایان

بچمن بنده نوازی نظر بحال گدا کن

چه زخمها که ندارم ز تیغ هجر تو بر دل

بیا و زخم مرا مرهمی بساز و دوا کن

هر آن نماز که کردی بکنج صومعه خواجو

رضای دوست بدست آر ورنه جمله قضا کن